برای خودم نمیخوام ولی داستان از این قرار دختر عمم دوتا دوست داشت که دوقلو بودن و یه داداش ۲۴ ساله دارن دختر عمم ۱۷ سالشه و این خواهرا بهش گفتن تو باید عروس ما بشی و این حرف ها
گذشت و بعدا به صورت رسمی به عمم گفتن و عمم رد کرد بعد چند وقت پسره به خواهراش گفت که به دوستت بگو اگر مشکل پدرش هست که راضی نیست من باهاش صحبت میکنم و راضی میکنمش
این خواهرا توی ذهن دختر عمم از پسره امام ساختن که اصلا کار بدی نمیکنه خیلی آقاست و کلیییی دیگه
این دختر عمم هم خوشش اومده ازش پسره هم دوستش داره
پسره گفته بریم روانشناسی ببینیم چی میگه ولی دختر عمم میگه هم خواهرم و هم پدرم مخالف هستن و اینکه به ثبات عاطفی و عقلی نرسیدم
نمیدونه چیکار کنه
میگه حد اقل اگر حرف بزنم بعدا میگم حرف زدم مناسبم نبوده