سلام.
استارتر گذشته ی من خیلی شبیه تو بود
من از 5 سالگی شروع شد
و تا 15سالوی ادامه داشت.
نتونستم به کسی بگم. منم مثل تو خودمو به خواب میزدم و اون وقیحانه ادامه میداد.
بارها بیدار شدم و گریه کردم، ولی مادرم نفهمید.
برادرم حتی مزاحم دختر عمه ام که دبستانی هم شد، و اونا فهمیدن و اومدن به خانوادم گفتن. مادرم داداشمو تو سن 19سالگی داماد کرد.
منم شانزده سالگی ازدواج کردم. با همون پسر عمم که داداشم مزاحم دخترشون شده بود. میبینی چه بدبخت بودم؟ 😭
مادرم بی فکر ترین مادر دنیاست.
به اندازه ی تمام عمرم ازش گله دارم و نمیتونم ببخشمش.
من همون ماه اول به مشکل خوردم و بعد 4سال تونستم جدا بشم.
ولی بعد جدایی هم متوجه شدم داداشم بهم چشم داره.
خونمون یه شهر دیگه بود موقتا، دیدم داره پاهامو لمس میکنه. باورت میشه؟
بچش تو بغلش خواب بود!
خونه ی ما مهمان بود. و داشت تو خواب منو لمس میکرد.
داداشم بعد اون یه بیماری سخت گرفت.
مادرم پیر شد... هربار بهم میگفت ببخشش...
ولی از سر دلسوزی برا پسرش بود...
10سالی مریض بود و تا مرگ میرفت با هر حمله...
ولی آخر عمل کرد و خوب شد
ولی زندگیش داغونه. معتاد شده. زن و بچش ازش سیر شدن. 39سالشه و پدر چهارتا بچه هست.
دختر بزرگش 15ساله است.
ولی زندگیشون داغونه. همه داداشا درس خونده و به جایی رسیدن، ولی این یکی شده ننگ خانواده.
من بعدش باز ازدواج کردم. الان 32 سالمه. مادر سه تا بچه ام. ولی عصبی و پرخاشگرم.
زندگیم ظاهر خوبی داره ولی حال درونیم بده...
ناراحتم که چرا سکوت کردم. چرا رسواش نکردم و دلم براش میسوخت که لوش بدم...
تاپیکاتو سرسری خوندم... متوجه شدم شدیدا احساسی هستی. داری به خودت ضربه میزنی...
تو رو خدا از این حالت منفعلی بیا بیرون.
به خودت کمک کن...
خودشناسی رو شروع کن تا نجات پیدا کنی