2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

دلم میخواد خواب باشم

چرا عزیزم؟ خیییییییییییلی خوبه که خدا بهت یه نعمت بزرگ داده. الان یه ذره هورمونهای بدنت بهم ریخته ولی بخودت انرژی مثبت بده

God help me to be strong enough not to lie to myself 
دیه دومی‌ک چشم انتظاری نداره نگران نباش هر وقت شد شد ...حسم خیلی متفاوته خدا کنه خودش بیاد و منو عاش ...

واسه من ک نیاز دارم بهش چشم انتظاری داره

منم بچه اولم رو دوس نداشتم ب دنیا هم اومد شیرش نمیدادم خوشم نمیومد میگفتم مخیل زندگیم اومد اه 🤨

بعد مامانم تو بیمارستان آوردش داد دستم گفت شیربهش بده تا برم دسشویی الکی رفت بیرون وایساد منم دیدم خیلی گریه میکنه بهش شیر دادم یه دفعه پرید گلوش از دماغش یه قطره شیر زد بیرون چنان جیغی زدم ک نگو همه پرستارا دورم جمع شدن دیگه همون شد بچم شد جگر گوشم 

من 22سالمه بچم هشت ماهشه

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

رنج سنی نداره. باید به بلوغ فکری رسید 


منکه هیچوقت قصد بچه دار شدن ندارم 

زنی که حرفی برای گفتن دارد یک زن قوی است... اما یافتن صدای او و درک حرف هایش حقیقتا دشوار است من عاشق زنانی هستم که در طوفانی ترین اتفاقات زندگی میدرخشند 
شاید برای درک نعمتش سنم کمه ....نمیدونم گیجم خیری گیج

سنت کم نیست، فقط الان دچار هیجانی😍فقط بدون که تو بهترین سن و حال ممکن قرار داری، لحظه‌هات رو دریاب، خوشی کن. و مهمتر از همه اینکه شاکر باش. تو خود سایت رو ببین پر از کسانیکه که آرزو دارن بیبی چکشون مثبت بشه، به یه خط کمرنگ که به زور نور گوشی معلومه دلخوش میشن. دعا کن برای همه

God help me to be strong enough not to lie to myself 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792