میگه اینجا غریبیم و سخته. اونجا هم میرم کمک حالشون و پدر و مادرم پیرن...
آخه نمیدونم چرا تاوقتی بچه ی بزرگتر از شوهرم توی خانواده شون هست و اونا دارن زندگی خودشونو میکنن، چرا ما بریم اونجا؟! از کارو خونه و همه چی بزنیم بریم اونجا؟!! به شوهرمم گفتم من حتی حاضر نیستم برم شهر مامانم اینا چون نمیخام دخالتی توی زندگیم بشه، دوری و دوستی از همه چی بهتره
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
بگو اگر قرار بر دلتنگی باشه من واجب ترم که برم شهر بابام اینا ولی تحمل میکنم بخاطر زندگیم
قصدش گرفتن آرامش از شماست
خودش که میره سرکار شما رو هم بذاره برای کار های پدر و مادرش
ببخشید رک میگم ولی اصلا شرایط بهتری به ذهنم نمیاد
بهترین دیالوگی که توی عمرم شنیدم:امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید. تزویر سکه ای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش. و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین...💔
چکارس الان مشغول چه کاریه بعد خونه خودتونه الان درامدش خوبه بهش بگو فکرامو کردم همه چیزو سنجیدم دیدم بریم زندگیمون بهم میریزه پشیمون شدم از کار بیکار میشی دوس ندارم دوروی ودوستی همین
به حرفش گوش کن من خودمم تازه اومدم شهر خانواده همسر چهار پنج ماهی میشه اولش خیلی ناراحت بودم همه میگفتن نرو ولی الان راضیم اینجا خوشحال ترم ولی خیلی غریبم
تایپیکت خوندم وضعیت پدرشوهرت همونطوریه هنوز؟ اگه برید هرروز خدا باید اونجا خونشون باشید تا مراقبت کن ...
آره والا ، بهتر شده یکم ولی هنوز قرص میخوره و توی حال خودش نیست.
بهش گفتم نگا اصلا از خانواده ات بدی ندیدم، خوبن اما نمیخام ارامش الانم بهم بخوره.
والا ما تا گفتن مریضه، شوهرم گفت بریم گفتم چی شده گفت حالش خوب نیست باید بریم. بچه و پسر بزرگ خانواده میگفت نرید، مدتی هست و خوب میشه. رفتیم و کلی هم اذیت شدیم. لجم میگیره که چرا این هی خودشو مسئول میدونه.
به حرفش گوش کن من خودمم تازه اومدم شهر خانواده همسر چهار پنج ماهی میشه اولش خیلی ناراحت بودم همه میگ ...
الان که دوریم هرروز کلی خودش زنگ میزنه و احوال میپرسه. من خودم دو سه روز درمیون با مامانم حرف میزنم. اونجا بریم دیگه قاطی همه کاراشون میشیم و آرامش الانم ندارم. اول ازدواج هم چون نه توی شهر خانواده خودم و نه خانواده شوهرم بودیم، کلی خوشحال بودم.
دارم دوباره با کلی فکر بخاطر آینده زندگیم و بهتر شدن وضعیتمون واسه پزشکی میخونم، دو روزه اونقدر بهم ریختم که نتونستم بخونم. به شوهرم گفتم من هیچ دانشگاهی غیر از همین جا انتخاب نمیکنم، نه شهر خانواده ام، نه شهر خانوداه خودت.