يكى بود و يكى نبود اصلا هميشه يكى هست و يكى نيست نميدونم چرا نميشه هر دو باهم باشن
يه ماهى قرمز كوچولو بود كه اسير يه تنگ كوچولو شيشه اى بود فكر ميكرد همه دنيا اندازه همون تنگه
تا اينكه يه روز دريا رو ديد و توى دريا يه ماهى بزرگ ديد از اون ثانيه حس كرد قلبش ديگه يه جور ديگه ميزنه ديگه دنياى كوچيكش واسش ديگه قشنگ نبود ديگه تُنگ واسش تَنگ اومده بود
ولى اسير بود راهى نداشت
دلش گرفت بغضش كه شكست اشكهاش سيلاب كرد اين قدر گريه كرد كه تنگ شكست و رسيد به دريا
اول خوشحال بود تند تند شنا كرد رفت سراغ ماهى بزرگه ، پيداش نكرد توى دريا پر بود از ماهى هاى خوشگل با پولك هاى رنگارنگ دلش باز گرفت حس كرد كمه! حس كرد به چشمه ماهى بزرگه هيچ وقت نمياد، نميدونست اون تنها ماهى گلى خوشگل درياست ! با خودش فكر كرد با يه ماهى پولك رنگى حتما رفته به درياهاى بزرگتر حالا ديگه دريا از تنگ كوچيكشم واسش تَنگ تر شده بود اما حتى ديگه اشك هم نداشت نا اميد شده بود دلش ميخواست همونجا بميره ولى چشمش افتاد به يه ماهى ديگه به بزرگى و خوبى ماهى بزرگه نبود قلبشم واسش يه جور ديگه نميزد اما بهتر از تنهايى توى دريا به اون بزرگى بود همراهش شد و رفت و رفت و رفت...
هميشه واسش سوال بود چرا واسه ماهى بزرگه اونهمه گريه كرد تا به دريا برسه
اما هيچ وقت نفهميد ماهى بزرگه هم قلبش واسه اون يه جور ديگه زده بود اونقدر كه دلش ميخواست اين قدر شنا كنه تا به تنگ كوچولوى اون برسه ولى اسير خشكى شد و تو ساحل بى آب جون داد ...