دو تا کوچه پشت ما زندگی میکردن دوس داشت باهام دوس شه ک اخر ی جوری شد سر ی قضبه ای باهاش حرف زدم بعدم سر خیابونمون گوشیو دادم با یکی حرف بزنه راجب همون موضوع ک گوشیو نداد گفت سوار شو برسونمت ک سوار نشوم گفتم گوشیو ببر رفت جلو تر وایساد گفت بیا اذیت نکن برسونمت فقط سوار شدم دو ساعت و نیم دور زدیم اخرم اونجایی ک میخواستم نرفتم اونجا دوست شدیم بعد ۵ سال ازدواج کردیم
همسرم برادرشوهره دخترعممه. پس از تماسهای فراوان قبول کردم که بیان تا با هم آشنا بشیم نه واسه خواستگاری فقط آشنایی بعد از دو روز چت و صحبت کردن تصمیم گرفتیم که عقد کنیم و شد آن چه شد😂 الانم قهر کرده تو اتاق خوابیده😒