۴ سال دارم باهاش زندگی میکنم
خیلی عاشقانه دوسش دارم خیلی ریسک کردم بخاطر کنارش بودن اما اون ...اونم دوسم داره ولی فقط مشکلمون اینکه فقط دوسم داره من زنشم ولی هیچ کارش ب من ارتباط نداره ...من تو هیچ مسئله ای نمیتونم نظر بدم ...امروز بدون اینکه ب من بگه کجاس رفت و الان اومد ...همش کار کار کار
ن از بهار ن از تابستون از فصل ها هیچی نفهمیدم
بیهوده گذشت ...امروز ساکشو بستم گذاشتم پشت در...برداشت و رفت...
فقط خسته ام از خودم ...
اگه دوسم داشت نمیرفت ....از زندگی فقط این و فهمیدم ک همسرم بیاد و غذا بخوره و بخوابه بعد بره دنبال روزمرگی هاش
هیچ کسی ندارم حرفامو بهش بزنم
حس میکنم تموم شدم