من وقتی هفت ماهم بود زبونم باز شد نه ماهگی شعر میخوندم کلا خیلی حرف میزدم و میزنم خیلی میخندم و وقتی بزرگ شدم هم همینطوری بودم خیلی با همه شوخی میکردم خیلی میگفتم خیلی میخندیدم و از این حالتم راضی بودم همه چی از ته اعماق وجودم بود
بعدش عاشق یکی شدم ولی طرف مقابلم از من خوشش نمیومد فکر کردم به خاطر این شخصیتمه که ازم متنفره
پارسال یه مدت شد که خود خوری کردم حتی وقتی قلقلیم میکردن هم نمی خندیدم یه هفته شده بود. که یه شب مامانم گریه کرد میگفت نمیتونی به من بگی چته بیا ببرمت دکتر افسرده شدی بعدش بعدش فهمیدم که نمیتونم به خاطر اینکه یکی نگام کنه مامانمو به گریه بندازم
از فرداش برگشتم به قبل همش میخندیدم حتی بیشتر از قبل ولی هیچی از ته دل نبود هیچی هیچی
حتی بیخودی میخندیدم یهو میزدم زیر خنده بعدش شبا میومدمو زار میزدم
امشبم حالم بده همونی که دوسش دارم بهم که خیلی دیوونه ای کی میاد تو را بگیره از کدوم تیمارستانی تو را آوردن اره به شوخی بود اره اینو من از هزار نفر میشنوم ولی نمیتونستم تحمل کنم که اونم داره اینا را بم میگه چشام پره اشک شد به هوای دستشویی رفتم یه دل سیر گریه کردم
نمیدونم فهمید یا نه که گریه کردم اصلا برام مهم نیست اصلا
فقط دلم برای خود قبلیم تنگ شده
ببخشید وقتتون را گرفتم حالم خیلی بد بود باید به یکی اینا را میگفتم خالی میشدم دوستم بیرون بود گفتم شبشو خراب نکنم