2777
2789

ديگه هم جنين ندارم 

بايد  دوباره بگردم اهداكننده پيدا كنم دوباره تخمك بگيرن و جنين فريز كنن و بعدش انتقال بدم 

هي هم سنم ميره بالا 

دو سري اهدا كننده گرفتم هر دو بار سه جنين شد 

دو تا انتقالم منفي شد 

حالا باز همون اش و همون كاسه

چند سالته؟؟

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من بودم یه نوزاد از بهزیستی میاوردم

به اين راحتيا نيس 

من دوساله ازدواج كردم 

به اين راحتيا بچه نميدن 

به اونجا برسه ترجيح ميدم رحم اجاره اي بگيرم 

كي تو اين دوره زمونه بچه ميذاره پرورشگاه اخه؟

جز قربانيان تجاوز خانوادگي  و معتادا و معلوم نيس ژنتيك اون بچه چي باشه سالم هست يا نه 

وگرنه همه بچه كه نخوان  رو سقط ميكنن نميزان كه 

عزیزم....خدا بزرگه...درکت میکنم خیلی سخته....ولی چاره چیه دیگه سعی کن خودتو وفق بدی والا خودت آسسب م ...

كاش جنين  داشتم 

هر پروسه اهدايي شش ماه حداقل طول ميكشه 

پيدا بشه و دارو بگيره و جنين بشه و فريز بشه و موعد انتقالم برسه تصف سال رفته

نمیشه از پروزشگاه بیاری؟؟

گفتنش راحته 

خودم دوست دارم همسرم هم مشكل نداره با اين موضوع ميگه ثواب هم هست 

اما تو جامعه ما سخته بزرگ كردن يه بچه كه از پرورشگاه بياريش 

مدرسه نرفته حاليش ميكنن 

حالا بيا و بزرگش كن و اسيب نبينه 

تازه اونا كه پرورشگاهن تو شرايط بدي بوده بارداري مادرشون و معلوم نيس قرباني تجاوز خانوادگي نياشه بچه و يا مادر معتاد نباشه و و و 

باه درسته

اخه تو اين دوره زمونه كسي نه ماه بچه رو نگه نميداره كه بعد بذاره پرورشگاه 

سقطش ميكنن 

الان هزار تا غربالگري ميكنن كه بچه سالم باشه 

حالا اون بچه مادرش يه مكمل نخورده چه برسه به غربالگري

ترجيح اول خودمم با تخمك اهدايي 

خداي نكرده نشد ميرم سراغ رحم اجاره اي 

يه نفر هم با كمك من مشكل ماليش حل بشه و منم مادر بشم 

اين راه اخرمه

چرا رحم اجاره نمیکنی خاله شوهرم این کارو کرد الان دخترش ۷ سالشه 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
چرا رحم اجاره نمیکنی خاله شوهرم این کارو کرد الان دخترش ۷ سالشه 

موسسه مراحل داره 

بايد اول همه راه ها رو برن براي رحم خودم 

بعدش وارد فاز اجاره اي ميشن 


نگفتن علتش چیه ؟؟؟ اینهمه هزینه!! کاش میشد یه جای بهتری برید . تهرانین؟؟

مركز رشت ميرم 

نه تهران اولش رفتم اما انقدر اذيتم كردن 

هست تو تاپيكام 

تا عوض كردم اومدم رشت 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز