عزیزای دلم سلام یک چیزی خیلی ازارم میده پسرم الان چهارسالش ازاول زندگی همسرم محدودم میکرد نمیزاشت تنها جایی برم کاری انجام بدم یا چیزی بخرم یا حتی چیزی لازم دارم باید خودش بخره یا مامانم باهام باشه من اصلا خوشم نمیاد مثل بچه ها با مامانم جایی برم اصلا بهم پول نمیده که یک وقت چیزی خوشم اومد برا خودم بخرم ازصبح تاشب توخونم بچه داری خونه داری نه منو مسافرت میبره نه مهمونی بارها کارمون به طلاق کشید قرار شد زندگیمون اینجوری نباشه ولی باز بعد یک مدت انقدر محدودم میکنه افسرده میشم فقط جدایی فکر میکنم اینم بگم خیلی دوسش دارم همه کاری کردم اعتمادش جلب بشه ولی دیگه خسته شدم باور کنید به سرم میزنه خودمو بکشم یا بهش بگم جداشیم ولی دوسش دارم دارم کم میارم