پچ پچ کنان چشم هایشان را درشت و ریز میکردند.
به دیدگاهشان یک دیوانه بودم.
..
..
فریاد زدم:
من دیوانه ام!
نازبانو بگو که چقدر دوستت دارم!
بگو که تمام نیمکت های دنیا را برای ما جفت چیده اند!
بگذار بدانند دوستت دارم.
..
..
تمام لحظاتی که با فریاد از تو میگفتم مرا با عنوان یک موجود خر فهم تماشا میکردند.
خر که بزرگی اش را ثابت کرده بود.
من بودم که برای خودم حتی یک خر نبودم.
نتوانستم برایت تمام گل های بنفشه را پر پر کنم.
نشد که عشقم را ثابت کنم.
نازبانو؛
ببین؛
دست هایم را محکم تر از تو گرفته اند.
از تو به من نزدیک تر شده اند.
بیدار شو باز هم عشق باش.
تو که میدانی دوستت دارم مثل جوانه ها.
مثل تمام بوسه های جانانه.
مثل تمام صدف های به ساحل رسیده عشق را به من بده.
_بیایید این دیوانه را ببرید دیگر!
.
.
...
شش نفر مرد درشت هیکل مرا هل میدادند تا از صحنه بیرون بی اندازند.
آخ نکنید! من خسته ام ولی نه آنقدر که دوستت دارم هایم خسته کننده باشد!
_مردک نفهم با توام، گمشو
صحنه ی پایانم را کمی شلوغ تر دوست داشتم نازبانو.
دلم میخواست برایم بگویی که من هم دوستت دارم مثل تمام دوستت دارم هایت.
اما دیر شد.
شاید هم من صدایت را نمیشنیده ام.
_همه بخوابید روی زمین! زود! این ابلح اسلحه دارد!
....
راستش را بخواهی؛
دوستت دارم مثل تمام گلوله های عاشقانه ی خاطراتت.