از گدوم بگم از اینکه بابام یه سال مریض و بیهوش افتاده گوشه ی خونه و ۲۴ ساعته پرستاری نیاز داره
از اینکه شوهرم هرزه است و دوست دختر داره و همیشه اونجاست و خونه نمیاد
از اینکه بچه ام باباش رو دوس داره همش منتظرشه و زنگ میزنه بهش و اون حتی جوابشم نمیده میاد زیر پتو گریه میکنه
از اینکه من احمق نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و با اون شوهر عوضیم دعوا میکنم اونم جلو بچم در حد مرگ منو میزنه و بچه ام خشکش میزنه از ترس
از اینکه لکنت گرفته از استرس از اینکه افسرده شده بچه ام
از اینکه خودم یه مریض روانی شدم که نه جرات طلاق دارم نه پولش رو
هنوزم بگممم