خرداد ماه عقد کردیم ولی همسرم چون خونوادش مخالفت میکردن ردون اطلاع اونا ازدواج کردیم و چون شهرستانن خبر دار نشدن قرار بود عید به خونوادش بگه من ازدواج کردمو تا اونموقع هم خونواده من قرار بود پشت و پناهمون باشن اما تقریبا یکی دوماه پیش دعوامون شد با خونوادم و مارو از خونه انداختن بیرون و حتی بهن ی قاشق هم ندادن گفتم چیزایی هم که برات خریدیمو خودمون استفاده میکنیم منم مجبور شدم حتی حلقه نشونمم بفروشم و چن تا وسیله خونه بگیرم
بخاطر همین چیزا همسرم میگه که نباید دیگه باهاشون حرف بزنی و خونشون بری چون مامانمم بهش گف تو دشمن مایی و از خونم گمشو بیرون الان گاهی اوقات مامانم زنگ میزنه یا من زنگ میزنم نمیدونم به شوهرم بگم یا پنهون کنم چون وقتی میگم دعوامون میشه و وقتی هم یهو دروغم بر ملا میشه بدتر دعوا میکنیم که چرا پنهون کاری میکنی حالا دلتنگ شدنی هم میبره از دمه در فقط خواهر کوچیکمو میبینمو برمیگردم مامانم میگه چرا نمیای میگم به این دلیل میگه تو اونو ول کن بیا در حالی که همسرمم میگه رفتی دیگه برنگرد
بنظرتون چیکار کنم
تروخدا بگین همسرمو خیلی دوس دارم چون عشق سابقم بودو بعده ی بار ازدواج ناموفق دوباره اومد سراغم