تو خونه قبلیمون بودیم من تو اتاقم یه تراس کوچیک داشتم
داشتم بیرونو دید میزدم یهو دیدم تو ساختمون روبروی ما یه دختره با یه طناب داره ور میره
منو دید لبخند 🙂 زد
منم لبخند زدم و لب زدم بیا خونه 🙂
گفت ممنون 🙂
رفتم داخل کتابمو برداشتم تا بخونم یهو انگار که زلزله اومده باشه یه نفر همچین جیغ زد که من نفهمیدم چطوری خودمو انداختم تو بالکن
دیدم دختره خودشو دار زده آویزون شده پایین سمت بالکن طبقه پایینیشون اون زن طبقه پایین هم دیده داره جیغ میزنه
روح از تنم رفت بابام اونقد زد تو صورتم تا گریه م گرفت
صورت و لبخندش هیچوقت از یادم نمیره 😔