من یه خانم تقریبا ۳۸ ساله هستم. شاغلم و ۳ سال و خورده ای هست که جداشدم و یه دختر ۵ ساله دارم که با من زندگی میکنه واخر هفته ها میره پیش پدرش. علت جداییم خیانت بود با اینکه خواست ببخشمش و به خاطر دخترم برگردم، نتونستم. همسر سابقم رو خیلی دوست داشتم، خیلی و خودشم خیلی خوب می دونست. ۱۷ سال باهم بودیم، ولی خوب به بدترین شکل ممکن بهم اسیب زد. هیچ وقت نفهمیدم آیا اونم من و دوست داشت یا نه؟!
منم از همین فکرا و پشیمونی ها میترسم که هنوز جدا نشدم
ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ... ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد…
در حین مراحل طلاق بدترین حرفارو بهم زد و هر نامردی که می تونست در حقم انجام داد و اذیت و ازارهاش بعد از جدایی همچنان ادامه داره. تو این ۳ سال و خورده ای چندتا دوست دختر داشت تا اینکه بالاخره با یکیشون از ایران ازدواج کرد. ما هر دو ایران نیستیم. الانم ۳-۴ ماهه خانمش و اروده و دارن با هم زندگی میکنن. الهی که خوشبخت باشن تا دخترم هم آرامش داشته باشه.