روزی پسری جوان و پرشور از شهری دور نزد استادی آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درسهای معرفت را بیاموزد و به شهر خود برگردد.
استاد تبسمی کرد و گفت: برای چه اینقدر عجله داری؟! پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسانهای شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آنها بر خود ببالم!!
استاد تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درسها را نداری! برگرد و فعلا سراغ معرفت نیا!
پسرک آزرده خاطر به شهر خود بازگشت. سالها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد استاد بازگشت و بدون آنکه چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد!
استاد بلافاصله او را شناخت و از او پرسید: آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟
مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارایی و اثربخشی این تعلیمات ایمان آورند.
استاد تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آماده پذیرش تمام درسهای معرفت هستی. تو استاد بزرگی خواهی شد، چونکه که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آنرا در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهمتر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!