یهو یادم اومد اعصابم خورد شد تعریف میکرد ک دوستاش از رابطه زن یا دوس دخترشون یا زنای خراب پیش هم تعریف میکنند من گفتم چقدر بی غیرت و آشغالن ک نمیدونن همه آدمای تو اون جمع کلا زنشو تو ذهنش تصور کردن خاک تو سر بی غیرت اش شوهرمم گفت اره خوب نیست نباید بگن و فلان از این ناراحتم ک
قیافه اش ی طوری شد با لحن اش اولش با خنده میگفت بعد ک من اینو گفتم کلا یجوری شد بخدا نمیدونم این مغز من چجوری همش خاطرات بد یااوری میکنه همش میگم نکنه خودشم تعریف کرده😭
یادمه عقد ک کرده بودیم سنم کم بود گفت دوستم من و برده لباس زیر فروشی واسش این سایز بگیر سن بلوغ و فلان بخدا اینقدر بدم اومد الان دلم میخواد بکشمش کاراش ک یادم میاد حالت جنون بهم دست میده ی مرد چطور میتونه اینقدر بی غیرت باشه
شاید تو دوران مجردیشون مردا از رابطه های ناجورشون با دوس دختر و زنای بدکاره بگن ولی وقتی متاهل شن فک نکنم دیگه حتی خاطرات مجردی و کثافت کاری های اون دورانشونم بگن چون زن دارن و میترسن دوستاشون فک کنن در مورد زنش میگه