ما به خاطر شغل همسرم یه شهر غریب زندگی میکنیم،پارسال من تو یه سوییت به شدت کوچیک اجاره ای زندگی میکردم،اصلا هیچ کس نیومد خونمون از فامیلا چون همه میدونستن جا و مکان درست حسابی نداریم اونا هم اگه 5ساعت راه رو بکوبن بیان هم خودشون اذیت میشن هم ما...
یه روز شوهرم گفت رفیق قدیمیم خودش زنگ زده که با زن و بچش میخواد بیاد خونمون منم با روی خوش دعوتش کردم و ی جورایی بهش فهموندم که خونمون خ کوچیکه ولی دعوتش کردم بریم کنار دریا،منم گفتم خوب کردی،خلاصه بساط جوجه رو آماده کردیم که هوا بددددجوری طوفانی و گرد و خاکی شد...