من وشوهرم خیلی خونه مامانم اینامیریم
مثلاهرروز یایک روز درمیون میریم
شوهرم خیلی اونجارو دوس داره
هرروز صبح میگه بیابریم اونجا ،البته تااونم بگه مامانم هرروز زنگ میزنه ک بیایید
مابامادرشوهرم ایناتویک ساختمونیم
مادرشوهرم ب رفت وامد ماحسادت میکنه واین تورفتارش کاملامشخصه
خودشم میدونه پسرش خیلی دوس داره بریم خونه مامانم اینا
حالایک ساعت پیش ماصبحانه میخوردیم ومادرشوهرم اومده خونمون نشسته وصحبت میکردیم
بعدبحث افتاده یهوبرگشته میگه بابای تو برگشته پیش یه نفر گفته من داماد بزرگموبیشتردوس دارم(بابای من کلادوتاداماد داره یکی شوهرخواهرم ویکی هم شوهرمن ک دامادکوچیکتره)شوهرمنم خیلی ناراحت شدو بعدم دوباره میگه ک بابای تو ب پسرمن یه جانگفته جان ولی دامادتون رو با پسوند جان صداکرده
هرچی میگم کی اینارو گفته میگه یه نفرگفته
منم گفتم مردم چقدر فوضول شدن
بعدم گفتم پدرمن هیچ فرقی نه بین بچه هاش میزاره ن داماداش
گفت نه مطمئن باش میزاره
خیلی عصبی شدم
سرصبح اومد اعصابموداغون کردورفت
چندبار خواستم بگم اونی ک بین بچه هاش فرق میزاره شماهایید نه پدرمن بازم گفتم ولش کن
ب خدا خودشون اصلاباماخوب نیستن وفقط بابرادرشوهرم ایناخوبن وحتی اینوبارهاب زبون اورده ک اوناروبیشترازمادوس داره
ولی واسه من مهم نبوده
اما داره بین پدرم وشوهرم رو میکاره
خیلی عصبیم
میترسم برم خونشون وجوابش رو بدم بحثمون بالابکشه ومشکل بزرگ بشه