داشتند با عمو و مامان بزرگم و داداشم حرف میزدن ...منم نظرم رو گفتم ..مخالف نظرِ بابام بود..بابام با تندی گفت تو ساکت!!....خیلی کوچیک شدم رفتم تو آشپزخونه..گریه کردم عمه امم بود بهش گفتم...گفت خوب هیچی نگو...مگه من آدم نیستم؟...موقع شامم من نرفتم شام بخورم مامان بزرگم اومد صدام زد نرفتم خودش اومد با عصبانیت میگه مگه من با تو نیستم؟؟..حالا سر سفره از ناراحتی غذا از گلوم پایین نمیرفت دوباره گیر میده..چرا نمیخوری؟؟؟تو آخر از لاغری میمیری .خیلی ناراحتم.اصلا مراعاتم نمیکنه فکر میکنه من هنوز همون بچه ام ...سر سفره اشکام همینجوری میریخت..همه فهمیدن....۱۸ سالمه..به مامانمم میگم ،میگه خوب حرف نزن..به من چه
تو اتاقم بشینم بیرون نرم باز دعوا میکنه..دختر نمیخاد یه مجسمه میخاد ساکت باشه و نظر نده..😑