مردی بود از سالكان كه چهل سال قدم در راه داشتی، و شبانه روز طی طريق نمودی قضا را در كاسه زانوی وی نقصانی پديد آمد و لنگيدن آغازيد.
پس عصايی بستد و لنگان به دكتر شد. و آن، دكتری بود سخت حاذق. چكش بر «كشكك» وی می نواخت و
می پرسيد:
- حس كنی؟
- حس نكنم.
و باز می نواخت:
- حس كنی؟
- حس نكنم.
دكتر او را گفت: سوزن زنی و نترسی؟
گفت: زنم و نترسم.
پس آمپول نوشت كه: بستان و بزن، هر به ده روز يك كرت.
گويد: به داروخانه شدم و نسخه نمودم. بخنديدند كه: «ماطبيبك؟» يعنی: كيست دكترت، ای سالك ساليان و ای دردمند ساييده استخوان و جوينده داروهای گران؟
پس همانا به درستی و تحقيق كه نيابی داروی اينچنين الا به ناصرخسرو!

گويد: به ناصرخسرو شدم لنگان.
جعبه پرتقال خالی ديدم، وارون نهاده، و بر سر آن چوبی. و بر سر چوب كاتالوگ پارهای، و بر آن كاتالوگ پاره، نام «پارك ديويس» نوشته و «سيبا- گايگی» و «هوخست» همه به لسان فرنگی.
بايستادم. جوانی بيامد و بر من سلام كرد.
گفتم: تو كيستی؟
گفت: خودت كيستی؟!
نسخه بنمودم. گفت: همراه شو، و گفت: در راه هيچ با من سخن مگوی و گفت: اكنون ترا به جوانی ديگر سپارم، و جوانی ديگر ايستاده بود. اشارت وی دريافت و به كوچه شد و من از اثر وی برفتم، و همينطور تا هفت جوان، هر يكی گردی برومند و ستبر بازویی تنومند
هفتمين، مبلغ بستد و گفت: «جنب مخور تا بازآيم»
و رفت، و چون بيامد، آورده بود.
گفتم: ای جوانمرد! شما كيستيد و قصهتان چگونه است؟ كه من چهل سال است تا سالكم و اينگونه سلوك از هيچ قوم نديدهام و نشنيده. اگر از طرارانيد و عياران، باز گوييد تا بدانم و اگر به ابدال و اوتاد مانندهايد، مرا آگاهی دهيد.
گفت: ای سالك! بدان كه ما چهل تنيم و در هفت پركنه ناصرخسرو پراكنده چون بيماری بينيم درمانده، يا عليلی از داروخانه رانده و دست التجا به سوی ما دراز كرده، دل وی بجوييم و حاجت وی برآريم. اين بگفت و در پيچ كوچه از ديده نهان شد.