منم مثل شما تنها بودم بعد بایکی از خانومای همسایه ارتباط گرفتم و درددل کردم خیلی حس خوب و سبکی داشتم اون روز اما فقط برای چند لحظه 
...
چون دیگه اون خانوم روزی نبودش که درددلامو به روم نیاره و دقیقا در اون قسمتهای زندگی که من نقطه ضعف و گرفتاری داشتم بهم فخر فروشی نکنه.. 
نمیدونم همیشه اینطوریه یا هستن کسانی که فقط گوش شنوا و غمخوارت باشن و دلداریت بدن.. 
نمیدونم 
ما که یک عمری همه رو دلداری داریم و گوش درددل هاشون بودیم.. 
مثلا اگه برادر بود و میخواست پشتیبان مون باشه اومد و اون پشتمون پناه گرفت.. ماهم شدیم دلگرمیش.. 
بگذریم همین یکبار فقط خواستیم ماهم حس کنیم یکی هست که براش مهمیم که اینطوری شد.. 
فهمیدم نگفتنش بهتره.. خیلیم بهتره.. 
میشه همیشه فقط بنویسی و مخاطب نوشته ات خودت باشی یا بزاری گوشه ی دلت بمونه.. 
قشنگترش اینه که باخدا درددلتو بگی بمونه تاابد بین خودتو خدا... 
هم آروم میگیری 
هم کسیه که میتونه مشکلتو حل کنه 
هم باآغوش باز تورو میپذیره 
هم اینکه هیچوقت هیچوقت هیچوقت به روت نمیاره کی بودی و چیا از سرت گذشت.. 
شماهم تجربه تونو تلخ یا شیرین بهم بگین