یه روز زمستون منو دوستم رفتیم خرید
بعد وسطای خرید یهو بارون و تگرگ گرفت
هوا سرد سرد بود
چترهم نداشتیم بدو بدو دوییدیم سمت خونه مامان دوستم
مامانش خونه نبود ولی کلید دست دوستم بود
وای چه روز خوبی بود
بخاری رو هنوز نصب نکرده بود پنج تا شعله های گاز رو روشن کردیم پنج تا قابلمه آب گذاشتیم روشعله ها
بعدم بدو بدو لباسامو رو عوض. کردیم
تو این مابین چای ساز هم داشت میجوشید
یادش بخیر دوتا نسکافه داغ درست کردیم
نوشیدیم
بعدم سفارش دادیم برامون پیتزا مرغ آوردن با نوشابه خوردیم
وای همش چرت و پرت میگفتیم میخندیم میخوردیم
اخرشم از خستگی رو مبل خوابمون برده بود
بیدار شدیم دیدیم ده شبه
هیچی دیگه تاکسی گرفتیم رفتیم خونه هامون خخخ