خانما من مفصل داستان زندگیمو گفتم توی تاپیک اولم
شوهرمو که بیرون کردم یه مدت طولانی ازش بی خبر بودم.چند وقت پیش دخترم رو فرستاده بودم خونه بابام با بچه ها بازی کنه وقتی اومد گفت بابا خونه اونا بوده و وسایلش و لب تابش اونجا بوده.
حساس شدم چند بار دیگه نامحسوس از دخترم پرسیدم هر بار میرفت و میومد همینو میگفت
دیشب بابام اینا با خاله ها و ... رفته بودن پارک اومدن دخترمم بردن. ماشین گرفتم رفتم پارک دیدم آقا نشسته وسط جمع خانوادگی و هر هر میگه و میخنده.
تف تو روی مادرم
تف بهش که فقط اسم مادرو به یدک میکشه
حالم ازش ب هم میخوره
از دیشب دارم دق میکنم
منو یک ساله از خونش بیرون کرده
صدبار تو جمع که اتفاقی دیدمش سنگ رو یخم کرده
بعد الان که زندگی من رو هواست اون مرتیکه رو برده خونه خودش
دلم میخواد برم بکشمشون
همشونو
خسته شدم از این همه غصه ای که به خاطرشون تو زندگیم تحمل کردم