دوهفته...دوهفته ای که به اندازه ۲۰ سال پیرم کرد...
دو هفته ای که پر از اتفاقات تلخی بود که پشت سرهم می افتاد...دو هفته ای چیز های زیادی بهم یاد داد...
میدونم!میدونم سنم کمه و هنوز چیز های بیشتر قرار ازین دنیا یاد بگیرم...ولی این دوهفته برام واقعا سخت و خاطره انگیز بود...البته بی نهایت این خاطرات تلخ بودن..
زندگی واقعا همیشه بر وفق مراد نیس..زندگی واقعا اونطور ک فکرشو میکنیم همیشه پیش نمیره...زندگی واقعا اونقدر هام مهربون نیست...گاهی شیرینه..گاهی هم مثل یه گردوی خوش رنگو لعاب خودشو ب خوشمزگی میزنه..ولی در اصل توش مزه زهرمار قایم شده...
این دوهفته بهم چیزای زیادی یاد داد...اما مهم ترینش این بود که باید بفهمی دنیا بی رحمه...برای اینکه اینو بفهمم تاوان بزرگی رو پس دادم..اما نه دیگ تکرار نمیشه...
دیگه این روزای سخت تکرار نمیشه...میدونی چرا؟!
چون جنگنده اصلی تویی...تو دختر زیبا همچون ماه!
تو از لحظه ای که فرشته ها توی تنت روح دمیدن تا الان که ۱۹ سال گذشته هر لحظه در حال جنگ بود...جنگ با افراد بیرون..جنگ با افکار درونی...جنگ با جهان...
اما به خودت قول بده این دفعه نه بخاطر اینکه انتقامتو از جهان بگیری...این دفعه بخاطر اینکه دل مادرتو شاد کنی بجنگ...این دفعه فقط بخاطر چشمای مادرت...فقط بخاطر دستای مادرت بجنگ..
کم نیار...زانو نزن...گریه نکن...قوی بمون درست عین همون ۱۹ سال...
تا پیروزی فقط چند قدم باقی مونده...