منم ک هم سنم کم بود هم کلن ادم بی زبونی هستم خلاصه این یه سالی ک قرار بودپیششون باشم شد شیش سال شیش سال موندم اونجا و کلفتی کردم شوهرم کشاورزه هندونه و سیب زمینی و خربزه و این جور چیزا زیاد میکاره و تابستونو شبا اکثرا خونه نیست .
مامانم هر سال میگف قهرکن بیا بگم پس شرطوشروطمون چی شد من چون شوهرمو دوس داشتم نمیومدم خلاصه ک این شیش سالو ب سختی گذروندم خوردو خوراکمونم باهم بود سه تا هم خواهرشوهردارم ک واقعا زبون تندس دارن مخصوصا یکیشون مادرشوهرمم فقط اهل کارکشیدن ازمه و ب شدتم خسییس صب پامیشدم میرفتم پیششون شاموو ناهارو اماده میکردم جم میکردم شب میومدم اتاق خودمون تابستونم ک اکثراشوهرم نبود زمستونم همش بادوستاش بیرون بودن... حتی دوران بارداریم ویارداشتم باز غذا درس میکردم خواهرشوهرام میومدن مینشستن من غذای ۱۵نفرو با شکم گنده درس میکردم تا اینکه شیش ماهه باردار بودم بلاخره شوهرمو راضی کردم اومد شهرستان خونه اجاره کردیم زمستون اومدیم اینجا بگذریم ک توخونه خودمم هرروز میومدن مهمونی و اذیت میشدم تا اینکه عید زایمان کردم