خودش اومد سمتم..نزدیک دوهفته بود که باهم خیلی خوب بودیم و منو به همه دوستاش معرفی کرد و داخل شرکت همه میدونن که باهمیم ولی زیاد نگذشت که راهی ماموریت شد..عسلویه!واسه یک ماه شایدم دوماه
روزای اول نمیتونسم خودمو کنترل کنم و جز گریه هیچ کاری نمیدونستم بکنم مخصوصا شرکت که هر موقع جای خالیشو میبینم بغضم میترکه..
روز آخر بهم گفت هرچی لازم داشتی داخل کشوم هست و از روزی که رفته کارم شده ادکلنش و زدن به روی گردنمو که شاید دوریش قابل تحمل تر بشه..
به قدری سرش شلوغه که اصلا باهم حرف نمیزنیم از شیش صبح که بیدارش میکنم تا دوازده شب که اون تایممجفتمونلهلهیماز خستگی..
خیلی حس بدی دارم از اینکه میدونم اولویتش کارش هست و شرکت..
خیلی احساس تنهایی میکنم از سمتش بااینکه کلی عذرخواهی میکنه ولی نمیتونم دیگه..
کاش اون روزی بیاد که پیشمه و از خوشحالی تاپیک میزنم اینجا..
مرد مهربون من❤️