داستان در مورد دختر ۱۸ ساله ای هست به نام کوثر...
داستان از اونجایی شروع میشه که کوثر نیمه شب با صدای مادرش از خواب بیدار میشه.(مادرش دوسال بوده که سرطان داشته و خیلی درد کشیده).
مادرش میگه کوثر برو چایی بزار و بابات رو صدا کن.وقتی که بابای کوثر میاد مادرش میگه: حسین اقا امشب، شب اخرمه.حلالم کن. باباش باورش نمیشه و میگه: ای بابا از دست تو.
کوثر زیاد به این حرف توجه نمیکنه و میره تا بخوابه.فردا صبحش که بیدار میشه میره تا برای گاو هاشون ینجه بریزه و وقتی برمیگرده با کمال ناباوری میبینه که مادرش از دنیا رفته...
خلاصه کوثر چون بچه اخر بوده از اون به بعد با پدرش زندگی میکنه.خونه اونها و برادرای کوثر کنار هم بودن و برادرزاده های کوثر میومدن پیش کوثر و تا میتوستن شیطنت میکردن و این طوری کوثر از تنهایی در میومده.
سال ها بعد وقتی کوثر ۳۰ساله میشه پدرش بر اثر یک تصادف از دنیا میره و کوثر میمونه تک و تنها تو اون خونه.
از سر ناچاری هر روز رو در خونه ی یکی از برادراش سپری میکرده ولی از زبون زدن های زنداداش هاش هم در امان نبوده و احساس سرباری برای اونا میکرده.
تا اینکه یک سال بعد یه خواستگار برای کوثر پیدا میشه...جالب اینجاست که اون مرد وضع مالیش اصلا خوب نبوده و تازه معتاد هم بوده ولی به کوثر قول میده که دیگه از این به بعد چیزی مصرف نکنه و کوثر ساده دل هم که میخواسته هر جور شده از اون زندگی نجات پیدا کنه قبول میکنه.
اینم بگم که اون موقع کوثر وضع مالیش خوب بوده.
برادراش هم براش چند تیکه اثاثیه میخرن و اونو راهی خونه بخت میکنن. بی خبر از اتفاق هایی که قراره برای کوثر قصه ی ما بیفته...