انقدر عصبانی هستم که حد نداره
دیشب خواهرشوهرم و بچه هاش و شوهرش اومدن خونمون خوابیدن چون شهرسون با ما فرق داره
من این خواهرشوهرمو خیلی دوسش دارم هر وقت بیاد خونه ی مادرش شرایط پذیرایی داشته باشم حتما دعوتش میکنم خونمون
من شب تا صبح بیدار موندم یه قابلمه ی بزرگ عدسی درست کردم
صبح به همسرم گفتم برو نون و تخم مرغ و کره و...بخر تا اونا بیدار بشن صبحانه
همسرمم بره نون بخره بده مادرش بگه ببر بده به ارزو
اونم نیاورد صبح همسر خواهرشوهرم پاشد بره سرکار گفتم صبحانه اماده است الان همسرمم میاد من در جریان نبودم نون دست مادرشوهرمه
زنگ زدم همسرم گفت من تو راهم دارم میرم سرکار
فقط شب بیداری برام موند همسرخواهرشوهرم بدون صبحانه رفت
رفتم نون ها رو از مادرشوهرم گرفتم
بعدا مادرشوهرم زنگ زده که ناهار شوهرتو نذاشتی ببره بیار بده داداشش براش ببره
منم یه قابلمه از عدسی ام ریختم بردم پایین گفتم بردارشوهرم ببره حداقل صبحانه سرکار بخورن
اونم برادرشوهرم گفت نمیبرم فقط ناهار داداشمو بده
به مادرشوهرم گفتم ببر صبحانه بخور بعد کلی منت و من من کردن ازم گرفت بخدا میدونم گرفت نگه داره از الان برای شامش
الان دلم داره میترکه که چقدر بدبخت و مهربونم تهشم منت میاد تو سرم من باشم دیگه از این غلطا نکنم