وقتی خاهرم به دنیا میاد بیست روزش بوده، همون موقع عروسی دختر خاله مامانم بوده مامانم میخاسته بره عروسی ولی مادربزرگم مبگفته نرو توتازه زایمان کردی حالت خوب نیست نمیخاد بری چله میوفته بهت ولی مادرم جوون بوده واین حرفارو گوش نمیده میره عروسی میگه همه چی خوب بود تا اینکه غروب شد میخاستم برگردم خونه که مادر عروس گفت فلانی بچه تو بده من بگیر این تشت پر از ظرف روببر بده فاطمه بشوره لب جوی ابه مادرم با فاطمه دوست صمیمی بوده