دکتر مورفی: "اتفاقات چند روز گذشته رو بیاد داری سام؟
"سام اینسلی: "البته که همه چیزو به خاطر دارم"
دکتر: "توضیح بده، چه اتفاقی افتاد؟
"سام: "اونا همه جا هستن، ادمهارو میکشن و پوستشونو میپوشن"
دکتر: "لطفا ادامه بده"
سام: "هیچکس نمیتونه بفهمه اطرافیانش واقعا خودشون نیستن، اما من میفهمم، من مثل بقیه نیستم، من میتونم تفاوت هارو تشخیص بدم
"دکتر: "چه تفاوتی سام؟
"سام: "تفاوتای خیلی کوچیک و جزئی، تشخیص اونا گاهی دشواره، اما راه رفتن و چشم های اونا با ادم های معمولی فرق میکنه، اونا نمیدونن چطور مثل انسان ها رفتار کنن، راه رفتن اونا تا حدی شبیه رباته، مثل بچه ای که تازه راه رفتن رو یاد گرفته، اما چشم هاشون توی نور می درخشه.
دکتر: "بسیار خب، دیشب چه اتفاقی افتاد اقای اینسلی
"سام: "یکی از اونا پوست مادرمو پوشیده بود
"دکتر: "و تو چیکار کردی؟
"سام: "فقط یه راه واسه کشتن اونا وجود داره،باید قلبشو از توی سینش دربیاری"
دکتر: "تو داری هذیون میگی ، متوجه هستی چیکار کردی؟ مادرتو کشتی و قلبشو خوردی! چرا قرصاتو مصرف نمیکردی؟"
سام: "من مادرمو نکشتم، اونا از قبل کشته بودنش، قرص ها دکتر.. اونا مغزتو شستوشو میدن و تو نمیتونی ببینی چی واقعیه"
دکتر: "و عدم مصرف اونا باعث شد مادرتو بکشی
"سام: "اوه دکتر، من دقیقا همون کاریو انجام دادم که باید منو به اینجا میرسوند
"دکتر: "منظورت چیه؟
"سام: "(خنده)
دکتر: "چی انقد خنده داره اقای اینسلی؟
سام: "اه درسته فراموش کردم، تو هنوز فکر میکنی من سام اینسلی هستم