2777
2789
عنوان

رمان

234 بازدید | 24 پست

داستان ازاونجاشروع شد که دانشگاه یک اردوگذاشتند که توش اعلام شده بودفقط بچه های بسیجی راثبت نام می کنند من ودوستم زهرا هم که این خبربه گوشمون رسید به قسمت ثبت نام مراجعه کردیم ودرخداستمونو بامسئول ثبت نام درمیان گذاشتیم

همزمان بامایکی دوتاازپسرهای کلاس هم مراجعه داشتند که بعد جواب منفی دادن به اونها....درحالیکه ماهم ناامیدشده بودیم بهاجواب مثبت داده شد امااعلام کردند که دیگه جاندارند...

ماهم خوشحال مشغول اماده کردن وسایل شدیم اردوی نمایشگاه تهران وبعداون اصفهان

من خیای خوشحال بودم چون تاحالا اردوی دانشجویی نرفته بودم اونم باصمیمی ترین دوستم زهرا

روز موعودفرارسیدهمه توحیاط دانشگاه جمع شده بودیم اکثرابچه ها دخترها بودند وفقط هفت هشت پسربه چشم میخوردبانظر مسیول ثبت نام که حالامسئول اردو بود پسرهای صندلیهای اول رااشغال کردند وخانمها بقیه صندلیهارا

مادرردیف یکی مانده به اخربازهرا نشستیم بعددوسه ساعت اتوبوس به راه افتاد....اون شب رادرراه بودیم ومن که اصلاعادت به سفراینطوری نداشتم حتی یک لحظه هم خوابم نبرد همه درخواب بودند فقط من ویکی ازپسرهابه نام حسین اون شب تاصبح حتی پلک هم نزدیم

صبح به تهران رسیدیم وتاپیداکردن نمایشگاه دوسه ساعت درتهران چرخیدیم تاتونستیم نمایشگاه راپیداکنیم

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

اونروزتاعصر درنمایشگاه بودیم وعصربه سمت قم رفتیم

شب رادربیرون حرم حضرت معصومه مستقرشدیم وبعدخوردن شام چندیاعتی استراحت کردیم وصبح زودبه سمت اصفهان رفتیم

تواصفهان متوجه نگاهها ومحبتهای گاه وبیگاه یکی ازپسرهای رشته ی ریاضی به اسم رضا به خودم شدم اماچون ازش خوشم نمی اومد ودوست نداشتم بچه هامتوجه ی رفتارهای اون بشن یکبارکه قصدریختن چای برای من راداشت ودوسه قطره چای روی دستم ریخت بهش توپیدم که چیکارمیکنی.....

بعداون رضا دیگه دوروبرمن نیومدومن ازاین موضوع خوشحال بودم

بعداصفهان نوبت به شیراز رسید شهر حافظ وسعدی

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

درطی سفر من بادوستم زهرا مدام به بگووبخندبودیم انگارفقط مسافرت دونفره رفته بودیم....

وقتی به حافظیه رفتیم اونجا یکی ازپسرها کتاب حافظ به دست گرفت وبرای بچه هایکی یکی فال میگرفت 

نوبت به مسئول اردومون که اسمش شاهین بودرسید براش حافظ ارامگه یارکجاست؟اومد

ومن باتعجب دیدم که شاهین فرارکرد وپشت پسرهای دیگه قایم شد

وهمه بچه ها شروع به سروصدا کردندکه آره لورفتی که عاشقی وفلان

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

اون شب راتوشیراز وکنارخیابون درفضای سبز موندیم پس ازپختن غذا ،سفره پهن شد ومن کناربقیه بچه هامشغول خوردن استانبولی شدم که خیلی هم چرب شده بودومن که غذای چرب حالموخراب میکرد کم گم سعی میکردم ازقسمتهای کم روغن بخورم وکمی خودموسیرکنم

که یکدفعه شاهین باقابلمه غذااومدوگفت هرکس سرریزمیخوادبشقابشوبیاره بالا

من که همون مقدار رابه زورداشتم میخوردم هیچ عکس العملی نشون ندادم

تااینکه یکدفعه شاهین اقدام به ریختن دوکفگیربرنج برای من کرد😯

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

اه ازنهادم براومداین چرااینجوری کرد...سرریز چربتر ازبقیه غذابود ومنم که......

دست ازخوردن برداشتم که متوجه نگاههای کنجکاوانه ی بقیه به خودم شدم همه متعجب شده بودن که چرا شاهین برای من بدون اینکه من سرریزبخوام برام سرریزریخته😑

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

بعد شام راه افتادیم تابه شهرمون نیشابوربرگردیم....

روزبعدهم من که چون حالم خوب نبودبرای غذاپیاده نشدم.....وتواتوبوس موندم

بعدبرگشتن بچه هادیدم یکی ازخانمها برام ساندویج اورده وباخنده گفت شاهین گفته یک نفرنیومده غذابخوره😅😑😦

وگفته ساندویج ببرین براش.....

من لزرفتارهای شاهین دراین دوروزاخیرمتعجب شده بودم یعنی اون به من علاقه داره؟پس چرامن تاحالامتوجه ی این موضوع نشده بودم

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

بعد اون من سعی داشتم کمتر جلوی چشم شاهین وبقیه ی بچه ها باشم چونکه چهل نفرمارازیرنظرداشتند......

ونمیدونم چراشاهین متوجه ی نگاههای سایربچه هانبود

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

توراه اخرین ناهار رادرکاشمر خوردیم وبه سمت نیشابوربه راه افتادیم.....بچه ها همه برعکس گذشته ساکت بودند وازتمام شدن این مسافرت ناراحت ومغموم بودند که شاهین ازراننده خواست تااهنگ بذاره وازپسرهاخواست که وسط اتوبوس برقصند....تااون جوغمگین ازبین بره.....

وقتی به نیشابوررسیدیم عصربود همه جلوی اتوبوس ایستادندویک عکس دسته جمعی گرفتندتنهاکسی که دراین عکس نبودمن ودوستم زهرابودکه به تبعیت من برای گرفتن عکس نرفت

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

اردو اون روز تموم شد امااین پایان جمع دوستانه ی مانبود

چندروزبعد همه تودانشگاه جمع شدیم وهدیه ای که برای شاهین تهیه شده بودرا به او دادند

ودرحیاط مشغول نگاه کردن عکسهایی که چاپ شده بودشدیم.....

من وزهرا که ازدیدن عکسهاخسته شده بودیم وجمع دونفره ی خودمان رابه هرچیزدیگه ترجیح میدادیم ازجمع جداشدیم ودر سمت دیگرخیاط نزدیک درورودوخروج دانشگاه مشغول صحبت شدیم

که یکهومتوجه حضور شاهین درنزدیکی خودمان شدیم درحالیکه ازجمع جداشده بود به بهانه ی سوارشدن به موتورشدرنزدیکی ماحضورداشت که بعد خداحافظی دانشگاه راترک نمود

وبازهم تعدادزیادی چشم که...........


علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

بعداون روز کلاسها تموم شده بودتعطیلات قبل شروع وپس ازان امتحانات پایان ترم شروع شد.....

در طی امتحانات یکی دوبارشاهین رادیدم که هیچ صحبتی بین ماردوبدل نشد

وشروع تابستان

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

تابستان تمام شد وترم جدیدشروع شد.....من ترم اخربودم دراولین روزحضور دردانشگاه متوجه نگاه مغموم شاهین به خودم شدم.....

ومن مثل گذشته شاددرکنار دوستم زهرا به شوخی وخنده.......

توحیاط مدرسه دوتااز دخترهای همکلاسی شاهین رادیدیم ومشغول احوالپرسی وصحبت بااونهاشدیم

درهمین حین متوجه رضا شدم که دریک گوشه ی حیاط مشغول صحبت بایکی از دخترهای اردوبود که بچه ها گفتندباهم ازدواج کردند

ازدیدن اینکه رضاازدواج کرده هم خوشحال شدم هم متعجب.....

درهمین حین یکی ازبچه ها گفت راستی خبردارین شاهین ازدواج کرده😐

علی عرفان اسم خودم نیست ومن خانمم🥶

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز