چرا بابام باید اینقدر زود میرفت😢😢
فکر اینکه دیگه هیچوقت نمیبینمش و هیچوقت صداشو نمیشنوم.و اینکه دیگه بابام نیست که نگرانمون باشه و تو دنیا نیست؛ منم اصلا دنیای بدون اونو نمیخوام.
همش به حال آشناها و فامیلامون که چنین داغ و غم بزرگی رو درک نکردن غبطه میخورم😔😔
دلم میخواد جای اونا بودم.
نگید که خاک سرده چون نیست. توی روزای اول گفتن زمان بگذره درست میشع؛ ولی برای من اتفاقا زمان که میگذره تازه میفهمم چه بلایی سرم اومده...
تازه دارم میفهمم و درک میکنم که کسی که هر روز تصویر و حرفا و صداش بود؛ کسی که عزیز دلمون بود دیگه هیچوقت نیستش و به خاطره پیوسته😔😔
اینه که عذابم میده.
و میشناسم خودمو که این داغ ابدیه و زمان آرومم نمیکنه. از این جملات هم متنفر شدم؛ چون از همون اول بیشتر بهم استرس وارد شد که حرف از زمان زدن.
از اینکه یه کسی که همیشه جلوی چشم ادم بوده؛ عزیز دل آدم بوده؛ پدر بودع؛ غمخوار بودع بخواد با گذر زمان فراموش بشه خیلی حالم میگیره...
بخاطر همینه گفتن اون جمله داغ پدرمو هزار برابر میکنه
اخه مگه هویج بوده که خاک کردیم که با گذر زمان غمش تموم بشع؟؟😪😪