ما با عشق ازدواج کردیم مثلا تقریبا هشت سال باهم دوست بودیم خیلی دوستم داشت و هرکاری واسم میکرد کلا مطمئن بودم از دوست داشتنش ولی من زیاد باهاش اوکی نبودم دوسش داشتما ولی نه ب اندازه اون،حالا ک ازدواج کردیم چهار ساله،همه چی برعکس شده انگار اصلا دوستم نداره کلامی میگه ها ولی رفتارش نه،مثلا الان من چند روزه فهمیدم بابام ب عمل پیوند کبد نیاز داره کلا داغونم و بهم ریخته،همش گریه میکنم و حوصله ندارم،توی همچین موقعیتی ادم نیاز داره ب همدم،ولی اون یه بار دلداریم داد و تمام،واقعا احساس تنهایی میکنم،ترس از دست دادن بابام از اینطرف،این رفتار بی تفاوت شوهرم از این طرف...