2777
2789
عنوان

داستان زندگیمو مبخوام بگم

336 بازدید | 38 پست

میخوام داستان زندکیم رو براتون بگم و معجزاتی ک شد

مشکلات من از زمانی شروع شد ک دیگ اتفاقات دورم رو درک میکردم

دائم دعوای پدر و مادر دیدن کتک هوردن مادرم و نداری

تا دوازده سالگیم مشکل ما دعوا های پدرم با مادرم بود

ولی از دوازده سالگی ب بعد درست از همون زمانی ک مجبور شدن چادر بپوشم مشکلات منم شروع شد

دائم چشم غره های بابام بهم ک موهات معلومه جلو خودتو ببند

اونم جلوی جمع

تحقیرم میکرد فحاشی میکرد بهم و من خیلی داغون بودم

هیچوقت چیزایی ک میخواستم نداشتم 

ماهی پنجاه تومن پول میگرفتم و باید با اون همه کار میکردم خرج مدرسه خوراکی مدرسه و پسنداز

روزی هزار تومن خوراکی میخریدم و رسما از گرسنگی میمردم

تو خونه هم هیچوقت چیز درست وحسابی نداتیم ک بخوام ببرم مدرسه

وقتی با یکی از پسرای فامیل حرف میزدم همش دعوام میکرد چشم غره میرفت توهین میکرد.

همیشه از جمع بچه ها دور بودم هیچوقت نمیذاشتن بازی کنم باهاشون

سر نماز خوندن و مدل نماز خوندم کتک خوردم با اینکه خودش همیشه نمازاشو غلط میخوند

سر حجاب کتک خوردم

سر حرفا و خواسته های کوچیکم

هر سال عید من با دویست یا دویست و پنجاه تومن همه خریدامو میکردم.لباس مانتو شلوار روسری 

و چندین سال فقط ی دونه چادر داشتم

همیشه بهم شک داشت و من خیلی تنها بودم

خیلی

ی بار از مدرسه رفتم برای تولد بابام ساعت ببینم پنج دقیقه دیر رسیدم چ فحش هایی بهم داد قلبم خرد شد

تنها بودم و از تنهایی با کلی مخفی کاری و ترس تو سن چهارده سالگی اینستا ریختم بچه بودم تنها بودم عقل نداشتم با پسرت حرف میزدم ووقتی فهمید قیامت کرد فحش هایی بهم داد ک مردای تو خیابون ب زن های خرابم نمیگن...

گذشت و گذشت تا این که پدرم سرطان گرفت و من ن حس ناراحتی داشتم نه خوشحال بودم

بار اول سرطان مری گرفت وقتی رفت اتاق عمل دعا کردم بمیره ولی سالم اومد بیرون قبل عمل کلی مهربون شده باهام اونی که حتی با مشت زده بود تو شکمم حلالیت میخواست

ولی نکردم دلمم یراش نسوخت وقتی فهمیدم عملش مپفقیت امیز بود داشتم میمردم گفتم ینی دوباره بد بختی شروع شد؟

خرش از پل گذشت و همون راه و روش رو شاید حتی بدتر و خشن تر در پیش گرفت

و من نفرینش کردم.گفتم به خاطر فحش هایی ک میدی لال از دنیا بری امیدوارم اینقد ناتوان بشی که برای دسشویی رفتن هم محتاج بشی

وهمین شد.سرطان برگشت.ایندفعه استخوان و خون.تمام بدنش.دایم بدن درد داشت از درد گریه میکرد میخواست من بهش محبت کنم ولی قلبم مقابلش از سنگ شده یود.نفرت داشتم ازش.ماه اخر ک توی بیمارستان گذروند صداش درنمیومد باید گوشا رو میبردی کنار دهنش تا بفهمی چی میگه

. کاملا زمینگیر.براش لگن میذاشتن اخرین باری ک رفتم ملاقاتش مادر وخواهرشم بودن منو ندیده گرفت فقط ب اوتا محبت میکرداونایی که فقط دم مرگ یادش افتادن اونایی ک خیلی وقت بود نقشه ارثش رو کشبده بودن در زمانی ک هنوز زنده بود.تو اتاق بیمارستان بودیم گفتم چقد اتاق گرمه با تشر بهم گفت اینجا همه مریضن گرمته برو بیرون...

مرد.خیلی گریه نکردم از سنگ شده بودم.سری اول مریضی بابام مامانم خواهر کوچیکم رو حامله بود.زن حامله برا هندونه میخرید غذا میبرد بیمارستان و...ولی تهش ب مامان من گفت تو هیچکاری برای من نکردی.ولی مادرش رو ک حتی ملاقاتش هم نمیومد میپرستید

وقتی مرد عموم افتاد دنبال گرفتن ارث مادرش از ما.ما اینجچری نبودیم ک نخواییم بدیم.فقط تو کار ها گره افتاد.مبخواست بیاد خواهرمو از ما بگیره کلی مادربزرگ و عموم مارو اذیت کردن سر ارث

کذشت و من عاشق ی پسری شدم.دختری ک محبت پدر ندیده بود عاشق ی پسر شد

اون تو ی شهر بود منم تو شهر دیگ

بعد از ی سال دوستی مجازی اومد شهر من ک ببینمش 

دوبار اومد و چند روز موند ک سر جمع ما پنج یا شش بار همو دیدیم

من خیلی شاده بودم

خیلی دوسش داشتم.دیوانه وار عاشقش بودم.میمردم بدون اون زندگی کنم.از روحم وقتم قلبم و جسمم براش گذاشتم ولی بی مهری میکرد بی توجه بود.سرد بود.حال نمیپرسید.اصن شاید دوستم نداشت....

از هم جدا شدیم و من شکست بعدیم رو تو زندگی خوردم.چون اندازه چشمام اعتماد داشتم و اندازه خدا دوستش داشتم...

ولی تو این مدت اوضاع مالیمون خوب شد.و به اسایش رسیدیم.هنوز کش مکشایی با مامانم دارم.دعوا میکنیم باهم قهر و اشتی داریم.اما باز ارامش و رونق داریم تو زندگیمون مامانم بعد هجده سال زندگی کذایی و من بعد شش سال از وقتی درکم رسید ب مشکلات الان ازادیم هر بخواییم بکنیم

هنوزم بی مهری میشه در حقمون از اطرافیان

ولی زندگیمون رو با چنگ و دندون نگه داشتیم

و قول دادم از تنهایی حتی اگ جون هم میدادم سمت هیچ پسر و دوستی نرم

از دوست هم زیاد ضریه خوردم.دوستایی که منو تو چشم دیگران تبدیل ب هیولا کردم

دوستایی ک فقط برای درد و دلاشون منو میخواستن

اگر از تمام روزهای زندگیم بخوام بگم یه درام اعصاب خرد کن درست میشه اما کلیت زندگی من اینه 

فقط میخوام بگم امیدتون ب خدا باشه وقتی داره بهتون ظلم میشه

خدا جواب ظلم ظالم رو تو همین دنیا میده

میدونید چرا چون میدونم عمو و مادربزرکمم ک چشم ب مال دوتا یتیم داشتن قسر در نمیرن....

پربازدید 🤩🤩🤩😍😍😍

💞صلوات💞  برای رهاااایی از کرونا 💞💞سرم به سنگ نخورد ... سنگو زدن به سرم ...😔 فقط یه روزی، یه جایی، یه جوری ، یه کسی حتما میشه فقط صبر داشته باش دختر🔥🔥بدی هات خوبی ها تو از یادم برد😔 عشق یعنی حسرت پنهان دل  زندگی در گوشه ویران دل 🌸🍀🌸 دنیااای ما با عشق درگیره ❤🌺❤🌺 با تو آرام و  بی تو پریشان و ... دل که هوایی شدنش دست خودش نیست .... 😉😉😉 ناب و گیرایی گر چه نمی دانی 🥰🥰🥰 

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

ن نمیده 

هرکی هر بلایی تو طول عمرم سرم در اورد خوش و خرم داره زندگی میکنه 

خیلیا میپرسن من ازدواج کردم یا نه؟من درحال حاضر مجردم، قبلا تا پای سفره عقد رفتم، روی صندلی هم نشستم حتی عاقد هم اومد تااینکه عروس و دوماد اومدن مجبور شدم پاشم.

ولی از قوی بودنت خوشم اومد 

خیلیا میپرسن من ازدواج کردم یا نه؟من درحال حاضر مجردم، قبلا تا پای سفره عقد رفتم، روی صندلی هم نشستم حتی عاقد هم اومد تااینکه عروس و دوماد اومدن مجبور شدم پاشم.

منم تقریبا بیشتر مشکلاتتو داشتم ولی انقد دیکه بزرگش نکن من بابام نه ولی مامانم خیلییی شکاک بود و هست و این اتفاقا برام میفتاد هنوزم که بزرگ شدم بازم کم و بیش این اافاقا هست اگه یه چیزی تعریف کنم سرت سوت میکشه بیخیال

کاربری دوممه کاربر قدیمی هستم😍
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

رنگ مو

maleka008 | 4 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز