من تازه زایمان کردم نمیدونم افسردگی ژا زیادی حساس شدم روبروی خونمون دخترش جدا شده و الان باهاشون زندگیمیکنه وعروس فامیل ما بود میشناسیمش سر خیانت و این حرفا جدا شدن دختره هر روز ارایش غلیظ میکنه میاد میشینه بالکن خونش خونه های ما هم همه ویلایی به هم خیلی دید داره بعد شوهرم هر بار میره بیزون تا میاد خونه میگه بیااا این دختره رو ببین باز با لپ تاپش اومده نشسته اونجا اخر دیشب اعصابم خورد شد گفتم به ما چهاون چیکارمیکنه هی میای به من میگی من انقدر کار دارم که به اون وقت ندارم فک کنم ناراحت شد گغت دیگه اصلا حرفی نمیزنم ازش تا اینکه دیشب تو محل دعواشد شوهرم رفت بیرون تا اومد تو گفتم چی بود دعوا گفت معتادا بودن بعد باز گفت همه دعوا ولکردن این دختر همسایه با فلان کس بحثش شده باز اعصابم بهم ریخت که چرا بین اونهمه ادم فقط اومده حرف اونوپیش من میزنع خودش گفت اگر یه بار دیگه حرف اونوتو خونه زدم هر کار دلت خواست بکن الان موندم باهاش قهر کنم یا به روی خودم نیارم اصلا فکرمو درگیر کرده دارم دیونه میشم