من چن ماهه ک عروسی کردمه خونم طبقه بالا پدرشوهرم ایناس، بعد ما هنوز گاز و وصل نکردیم چون هزینه داره،...
شوهرمم کارش راه دوره، منم همش پایینم خونه پدرشوهرم اینا، خواهرشوهرم ازدواج کرده چند ماه بخاطر مشکلی ک داره ایناهه، صبح رفته بودن جایی من موکت آشپزخونه شستم، جاروبرقی وظرف و... هزارتا کار دیگ انجام دادم خونه پدرشوهرم اینا
بعد الان مهمون اومد واسه شام، من اومدم بالا خونه خودم، یه چند ساعت بعدش رفتم پایین خواهرشوهرم در اومد بهم گف، خوب فرار کردی کمکم ندادی واسه شام، منم گفتم من از کار فراری نیستم هیچ وقت صدام میزدی میومدم کمکت گف خودت باید متوجه باشی هر وقت مهمون میاد باید بیایی کمک، منم گفتم، از صب تاحالا منم کار کردم یعنی شما منو واسه کار میخاین؟؟ گفت نه ما اصلا ایطور نیستیم، بعد اخرش گف فقط ب شوهرت نگو ک من چیزی گفتم، منم گفتم خبرچین نیستم، اعصابم خورده،