من سریع مامان جون صدا زدم گبتم آب قند بیار مامانم سرش گیج رفته خورد زمین اونم ترسیده بود هول هولکی آب قند اورد داد مامان داییم حسابی کلافه شده بود به مامان جونم گفت اینا رو از صندوق ماشین در آوردیم بنفشه دید اینجوری شد یهو مامانم گفت نه بابا سرم گیج رفت فشارم افتاد اینا که ماله منه داییم اصلا حرف مامانمو باور نکرد خلاصه جمع و جور کردیم اومدیم خونه تا رسیدیم مامان افتاد رو مبل و با صدای بلند گریه میکرد بابام خونه آشوب شد جنگ شد افتادن جون هم من مجبور شدم زنگ بزنم داییام بیان اونا اومدن بدتر شد کار به کلانتری رسید در و همسایه ریختن بیرون
من و دارا همو بعل کرده بودیم گریه میکردیم خدایا زندگی قشنگمون تبدیل شد به جهنم خدایا چرا زندگی ما اینجوری شد من و دارا تنها تا ساعت ۴ صبح موندیم خونه و بیدار مامان اینا رفته بودن کلانتری بابام میگفت تو واسم پاپوش درست کردی میخوای طلاق بگیری زندگی نکنی باهام دنبال بهانه ای اون لباس زیرم خودت گذاشتی صندوق عقب ماشینم خلاصه ۴ صبح مامان و بابام اومدن اتاقشو مامانم جدا کرد شبها اتاق من میخوابید هر شب گریه گریه خدایاااا اصلا فکر نمیکرد دارم چه صدمه روحی به دختر ۱۲ ساله ام میزنم😭😭😭😭منم فقط غصه هاشو میخوردم😔😔😔😔بیست روز به همین روال گذشت تا که یه روز دوست مامانم زنگ زد بهش گفت شوهرتو با یه خانم قد بلند و هیکلی دیدم تو فلان منطقه رستوران بودن یه پسر حدودا سیزده ساله هم همراشون بود شوهرتم منو دید خیلی جا خوردم حتی هول شد سلام علیکم نکرد با خانمه رفت مامانم دیگه حساس شده بود رو بابام با داییم هماهنگ شد که تعقیبش کنه داییم گفت باید با دوستم برم تو بیای لو میریم داییم و دوستش شبی که بابام خونه نیومد(صبحش اطلاع داده بود شب خونه نمیام باید برم تهران جنس سفارش بدم به امین بهانه حداقل ماهی هفت هشت شب مامان و میپیچوند)تعقیبش کردن و خونه اون خانمه که پسر سیزده ساله داشت رو پیدا کردن شهر ما توریستی و کوچیک بود شهر اون خانم که تقریبا چهار ساعت با ما فاصله داشت بزرگتر بود بالا شهر همون شهرم خونه اش بود داییم اومد و آدرس و نشونی همه رو داد به مامانم گفت میخوای چیکار کنی با دوتا بچه این زندگی تکلیفش چی میشه میخوای تقدیم کنی به یکی دیگه با این تعقیب و گریز ها هم فقط روی شوهرتو با خودت ما باز