2777
2789

کشتین خودتونوو🤕😂

از اولش بزارم؟؟

از وقتی خودمو شناختم تو یه ۱۵۰  متری سه خواب همراه مامان و بابام و داداشم زندگی خوبی و میگذروندیم زندگی که بابای نامردم ازمون گرفت و خودش و ما رو هممون و به خاک سیاه نشوند اینجا رو به تازگی کشف کردم چقدر دلم میخواست سرگذشت زندگی غم انگیزمو با بقیه به طور ناشناس درمیون بذارم بدون هیچگونه ترس و استرس که ممکن بعدها شماها تو دعوا یا ناراحتی منو سرزنش کنید اما خب ما همو نمیشناسیم بگذریم.....من تازه وارد سن دوازده سالگی شده بودم کلاس اول راهنمایی بودم تو شهر توریستی و کوچیکی از ایزان زندگی میکردیم اصالت و هویت و تمام فامیل و ایل و تبارمون تو همون شهر بود داداشم دارا ده سالش بود خیلی دوسش داشتم جونم بود بابا یه فروشگاه دو نبش خیلی بزرگ حدواد ۴۰۰ متر پایین خونمون داشت بالای خونمونم یه واحد ۱۵۰ دیگه بود داده بودیم اجاره (بچه ها این رمان نیست زندگی واقعی پدر و مادر و برادر و خودمه تو رو خدا اگه میخواین بگین دروع خیالبافی خواهش میکنم منو با این تایپیکم تنها بدارید و برید شاید یک نفر اینجا بود و منو باور کرد و داستانم و خوند شما خودتو برید سرنوشت زندگیتون و بنویسید ببینید شبیه رمان میشه یا نمیشه بعد منو قضاوت کنید ممنون)وضع مالی بابای من فوق العاده خوب بود بچه ها فوق العاده ما بهترین زندگی و داشتیم در اون زمان هر وسیله خونه ای که لوکس و مد بود هر ماشینی که مد روز کشور بود ما داشتیم مدتی بود بابای من خیلی رفتارش عوض شده بود و مامانم اینو کاملا فهمیده بود همش دعوا داشتن جنگ میکردن و مامان تا نصفه های شب گریه میکرد و من شاهد تمام اینها بودم خیلی من تو استرس بودم وقتی دعوا و گریه های مامان و میدیدم دارا خیلی ولی بیخیال بود سرش به بازی و درسش گرم بود یه روز که بابام گوشیش و خونه جا گذاشته بود موبایلش زنگ خورد (اون روزها همه موبایل نداشتن مثل حالا) من جواب دادم یه خانمی گفت عزیزم دقیقا صداش و جمله اش تو گوشمه (عزیزم) گفت بله دست پاچه شد گفت اشتباه گرفتم مامانم از اتاق اومد بیزون پرسید کی بود جریان و گفتم مامان شمارشو گرفت جواب نداد دوباره سه باره چهار باره یه آقا جواب دادم مامانم گفت با این خط یه خانم زنگ زد آقاهه گفت نه من بودم با آقا محسن کار داشتم قطع کرد مامانم گفت مطمئنی خانم بود گفتم آره بخدا شک ندارم

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 

مامانم شماره رو تو دفتر یادداشت کرد بابام یه ساعت بعد هراسون اومد دنبال گوشی گفت کسی زنگ زد گفتم یه خانمه ولی گفت اشتباه گرفتم مامانم گفت ولی من زنگ زدم همون شماره ای که گفت اشتباه گرفتم یه آقا زنگ زد گفت با اقا محسن کار داشتم بابامم عصبی شد داد زد خو حالا که چی همش دنبال بهونه ای هی گیر بیخود میدی به من مامانم گفت باشه اسم همین شماره این آقا چیه چیکارت داشت دوباره بابام نگاه کرد گفت این مرادیه جنس میخواد ازم (بچه ها یادم نیست دقیقا بابام چه فامیلی گفتم فکر کردم یادم نیومد حالا من همینجوری نوشتم مرادی) بابام رفت مامانم منو و دارا رو برداشت رفتیم بیرون تلفن کارتی مامانم کارت خرید زنگ زد خانم جواب دادم مامانم همون فامیلی که گفت پرسیدم شما خانم مثلا مرادی هستید خانم گفت اشتباه گرفتید قطع کرد مامانم تلفن تو دستش اشکاش سرازیر شد من گفتم مامان چرا گریه میکنی گریه نکن اشکاش و پاک کرد رفتیم سمت خونه بابام شب اومد دعوا اونقدر بالا گرفت برای اولین بار بابام سیلی زد به مادرم و من مردم😔وقتی اون صحنه رو دیدم دارا هم دیگه گریه میکرد چسبیده بود به بابام رفت ساکش و برداشت لباساش و انداخت توش رفت یک هفته نیومد

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

گوشیشم خاموش بود بعد یه هفته گوشیش و روشن کرد زنگ زد خونه با من و دارا حرف زد گفتم بابا تو رو خدا بیا مامان حالش خوب نیست مامان و دوست نداری منو دارا هم دوست نداری؟گفت میام بابا امشب شب بابام اومد و خلاصه با مامان آشتی کرد فردا صبح مامان از بابا سوییچ ماشین و گرفت بریم خونه مادربزرگم بابام فروشگاه سرش شلوغ بود رفتیم خونه مامانبزرگم موقع برگشت مامانبزرگم واسه مامانم ترشی و رب گوجه و رب آلوچه اینا خونگی درست کرده بود زیادم درست کرده (مامانبزرگ عزیزم همیشه واسه همه بچه هاش ترشی و رب اینا درست میکرد😔)مامانم با داییم وسیله ها رو آوردن مامانم گفت بذار صندوق عقب وقتی مامانم صندوق و زد بالا دقیقا دقیقااا یادمه یه ساک کوچیک زرد رنگ دخترونه که روش یه پاپیون داشت و داخلش یه شرت و سوتین لامبادا بود😔😔😔😔مامانم شرت و سوتین و در آورد آروم افتاد کنار صندوق عقب ماشین داییم بهم گفت بدو مامان جون و صدا کن بدو بعد تند تند از مادرم میپرسید اینا چیه اینا چیه

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 

من سریع مامان جون صدا زدم گبتم آب قند بیار مامانم سرش گیج رفته خورد زمین اونم ترسیده بود هول هولکی آب قند اورد داد مامان داییم حسابی کلافه شده بود به مامان جونم گفت اینا رو از صندوق ماشین در آوردیم  بنفشه دید اینجوری شد یهو مامانم گفت نه بابا سرم گیج رفت فشارم افتاد اینا که ماله منه داییم اصلا حرف مامانمو باور نکرد خلاصه جمع و جور کردیم اومدیم خونه تا رسیدیم مامان افتاد رو مبل و با صدای بلند گریه میکرد بابام خونه آشوب شد جنگ شد افتادن جون هم من مجبور شدم زنگ بزنم داییام بیان اونا اومدن بدتر شد کار به کلانتری رسید در و همسایه ریختن بیرون

من و دارا همو بعل کرده بودیم گریه میکردیم خدایا زندگی قشنگمون تبدیل شد به جهنم خدایا چرا زندگی ما اینجوری شد من و دارا تنها تا ساعت ۴ صبح موندیم خونه و بیدار مامان اینا رفته بودن کلانتری بابام میگفت تو واسم پاپوش درست کردی میخوای طلاق بگیری زندگی نکنی باهام دنبال بهانه ای اون لباس زیرم خودت گذاشتی صندوق عقب ماشینم خلاصه ۴ صبح مامان و بابام اومدن اتاقشو مامانم جدا کرد شبها اتاق من میخوابید هر شب گریه گریه خدایاااا اصلا فکر نمیکرد دارم چه صدمه روحی به دختر ۱۲ ساله ام میزنم😭😭😭😭منم فقط غصه هاشو میخوردم😔😔😔😔بیست روز به همین روال گذشت تا که یه روز دوست مامانم زنگ زد بهش گفت شوهرتو با یه خانم قد بلند و هیکلی دیدم تو فلان منطقه رستوران بودن یه پسر حدودا سیزده ساله هم همراشون بود شوهرتم منو دید خیلی جا خوردم حتی هول شد سلام علیکم نکرد با خانمه رفت مامانم دیگه حساس شده بود رو بابام با داییم هماهنگ شد که تعقیبش کنه داییم گفت باید با دوستم برم تو بیای لو میریم داییم و دوستش شبی که بابام خونه نیومد(صبحش اطلاع داده بود شب خونه نمیام باید برم تهران جنس سفارش بدم به امین بهانه حداقل ماهی هفت هشت شب مامان و میپیچوند)تعقیبش کردن و خونه اون خانمه که پسر سیزده ساله داشت رو پیدا کردن شهر ما توریستی و کوچیک بود شهر اون خانم که تقریبا چهار ساعت با ما فاصله داشت بزرگتر بود بالا شهر همون شهرم خونه اش بود داییم اومد و آدرس و نشونی همه رو داد به مامانم گفت میخوای چیکار کنی با دوتا بچه این زندگی تکلیفش چی میشه میخوای تقدیم کنی به یکی دیگه با این تعقیب و گریز ها هم فقط روی شوهرتو با خودت ما باز

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 

بابا فردای اون روز برگشت ولی اینبار مثل همیشه نبود اومد مامان منو دارا رو صدا زد گفت بیاین میخوام باهاتون حرف بزنم بچه ها شما الان بزرگ شدید عاقل هستین میفهمین من چی میگم پس خوب حرفهای منو گوش کنید و منو درک کنید این به نفع همه ی ماست رو به مادرم گفت ببین بنفشع ما الان چند وقته دعوا داریم همش فحش و کتک کاری و استرس و جنگ تا کی؟تا کی باید ادامه بدیم؟من نمیتونم و نمیخوام این زندگی و ادامه بدیم من تمام بدنم یخ کرد از این حرف بابا (حیف اسم بابا بهش حیف) مامانم اروم اشک میریخت و گفت تو عوض شدی تو یه آدم دیگه شدی تو محسن سابق نیستی بعد رو به من و دارا گفت برید اتاق در و ببنید ما رفتیم تو اتاق حدودا یک ساعتی اون تو بودیم با دارا حرف میزدیم اخی بمیرم دارا میگفت آبجی فلان امامزاده بیا دعا کنیم نذر کنیم بابا مامان طلاق نگیرن  بعد یه ساعت مامان ما رو صدا زد چشاش کاسه خونه بود بابا رفت چند روزی پیداش نبود مامانم مدام گریه و قرص میخورد میخوابید به زور برای منو برادرم غذا درست میکرد بیشتر کارها رو خودم میکردم تلفن خونه زنگ خورد جواب دادم یه خانم گفت سلام تو دریایی درسته گفتم بله گفت گوشیو بده بنفشه نمیشناختمش مامانم اومد نمیدونم چی گفت فقط مامانم بعد از یک دقیقه داد میزد خفه شو زنیکه اشغال هرزه باید پشت گوشت و ببینی رنگ محسن و ببینی این آرزو رو به گووور میبری بی شخصیت بی بته تلفن قطع کرد هی میپرسیدم چی شده چیزی نمیگفت پرید مانتو روسری شو سر کرد رفت فروشگاه بابام اونحا رو گذاشته بود سرش من بدو بدو رفتم پایین بابام میگفت آروم باش اروم باش به زور اوردش بالا دو تا سیلی محکم زد تو گوشش گفت اون صیغه منه حق نداری اینجوری راجبش بگی(بچه به مرگ تنها برادرم دارا قسم که هیچکس و اندازه اون دوست ندارم دقیقا همینجوری و بی پروا این حرف و زد)یدفعه هممون لااااال شدیم مامانم گفت چی؟؟؟صیعه ته تو خیانت کردی به من بابام گفت چع خیانتی اسلام آزاد کرده حلال تو چیکاره ای این وسط مامانم دیگه دید بله بدجوری باخته و افسار همه چی و از دست داده حتی نتونست به بحث ادامه بده بابام گذاشت و رفت مامانم زنگ زد به داییام و مامانبزرگم اوناهم میگفتن طلاق بگیری ابرومون میره(چون شهر کوچیکی بودیم و بابام سرشناس و خونواده مادریم تعصبی خششششک به هیچ عنوان پشت مامانم نبودن و میگفتن باید زندگی کنی و کاری کنی اون زنش بره)خلاصه اش میکنم اون روز شوم لعنتی رسید هوا اون روز خیلی دلگیر و غم زده بود زنگ در واحد بالا رو زدن مامانم در و باز کرد یه خانم قد بلند هیکلی با یک چهره معمولی مامان و گداشته بود بین در و دیوار فشار میداد من دوییدم سمتش جییییغ زدم مستاجر طبقه بالا اومد پایین جلو زنه رو گرفت یه مامور هم از پله ها دیدم میاد بالا مامانم گفت تو کی هستی چی میخوای این مامور چیه گفت من اجلتم دیگه نمیدونی؟از صداش شناختیمش کثافت هرزه مدارک و از کیفش آورد بیرون سند خونه ما و طبقه بالا  به همراه حکم تخلیه و مامور گفت من این دو تا خونه رو خریدم و صاحبخونه ام دو روز بهت فرصت تخلیه میدم میر و برمیگردم اینجا رو تخلیه کردی که کردی وگرنه وسیله هات تو کوچه ستهمه چی بهم ریخت مامانم رفت خونه مامانبزرگم ما رو نبرد گفت شما بمونید پیش باباتون شما رو هم ببرم خیلی خوش بحالش میشه شما باشید تا نتونه هر غلطی خواست راحت و آزاد کنه ما موندیم بابا اومد ما رو دید گفتم مامان ما رو نبرد گفت شما با باباتون باشید موبایلش و برداشت زنگ زد به یکی گفت بچه ها رو نبرده گفت لباساتون و جمع کنید بریم منو دارای عزیزم وسیله هامون و جمع کردیم رفتیم سوار ماشین بابا شدیم رفتیم همون شهری که داییم اسمش و گفته بود بعد چهار ساعت رسیدیم دم یه خونه شیک پیاده شدیم رفتیم بالا در باز شد وااااای خدای من کی همووون زن قد بلند هیکلی کنارش یه پسره بچه غول مانندی بود بابام منو دارا رو هول داد تو دقیقا هول داد رفتیم با ترس و خشم و رو مبل نشستیم زنه که حالا فهمیدم اسم پریا بود برامون ابمیوه اورد به مهربانی ما رو تحویل گرفت ازش بدم میومد بابام لباساشو در اورد لباس راحتی پوشید گفتم بابا این کیه چزا ما رو اوردی اینجا گفت این مامان جدیدته گفتم من مامان دارم باباو داد زد خفه شو رو حرف من حرف نزن گفتم بابا من و دارا مدرسه داریم گفت الان که ۱۵ اسفنده بچه ها تک و توک میزن مدرسه شما نمیخواید برید فعلا عیدم تعطیله با چشم غره ای که بهم رفت فهمیدم باید خفه شم

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 

بابا تا شب موند اونجا به ما گفت من میرم برمیگردم پریا بهش گفت برو خیالت از بابت اینا راحت بابا که رفت پریا برگشت سمت منو دارا یه سیلی خیلی محکم تو گوش جفتمون زد یدفعه شد اژدهادخیلی ترسناک شده بود با صدای بلند گفت خوووب گوشاتون و باز کنید چی میگم اینجا خونه ننه عنترتون نیست که هر کاری دوست دارید بکنید تا حالا مفت خوردید جفت زدید بستتونه اینجا قانون داره بخور بخواب نیست رو حرف من حرف نمیزنید هر چی من گفتم فقط و فقط چشم میشنوم فهمیدید از ترس گفتیم بله دوباره یه سیلی دیگه به هر دو زد مگه نگفتم فقط چشم ماهم با گریه میگفتیم چشم😭😭😭😭روزگار تلخ تر از زهرمون شروع شد منو دارا عین خر کار خونه میکردیم طرف میشستیم جارو میزدیم سرامیک و طی میکشیدیم ماشین لباسشویی داشت ولی باید با دست لباس میشستیم و بعد یک روز در میون باید میرفتیم خونه خواهر پریا و مادرش و اونجا رو برق مینداختیم اللهی بمیرم یادمه یه روز مادر پریا یه زنبیل پراز میوه و سیب زمینی پیاز و گداشته رو دوش دارا از بازار پیاد آورده بود خونه شونه های برادرم قرمز و زخمی شده بود بچه پریا تو کوچه بازی میکرد و ما باید براش ابمیوه میبردیم (شما شایدم حق دارید حرفهای منو باور نکنید چون ندید تو زندگیتون چون زندگی آروم و عادی داشتید ولی تو رو خدا کامنت ها رو نگاه کنید یه خانمی همدرد من نوشته باباش بهش تجاوز کرده این که یه خواننده ست مثل شما داستان نمیگه اینم دروع میگه؟این خانمم خیالبافی میکنه؟)بابا وقتی میومد پریا خوب میشد جوری بابای منو عاشق و شیدای خودش کرده بود که بابام خدا رو اندازه پریا قبول نداشت و دوووووسش نداشت دیوونه این زن تنومند بود اخه چهره اشم معمولی بود خدایااا بعد تعطیلات خوشحال شدم گفتم میرم شهرمون و به مادرم التماس میکنم طلاق بگیره میگم چه بلاهایی سرمون اورده میگم از این زندگی بگدر منو دارا فقط شکنجه شدیم ما بابا نمیخوایم خونه بزرگ ماشین مدل بالا نمیخوایم ولی زهی خیال باطل بابا ما رو مدرسه تو همون شهر ثبت نام کرده بود

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 

وای خدایا نمیتونستم باور کنم بابا شده بود ادم اهنی رباط اصلا هیچی حالیش نبود نمیدونم جادو بود دعا بود آخه چی بود هر چی که بود پریای کثافت خووووب راه عاشق کردن مرهای خری مثل بابای منو بلد بود که سند دو تا خونه شو ازش گرفت ما مجبورا همونجا مدرسه میرفتیم یه روز بابا رو تنها گیر اورد گفتم بابا ببین منو دارا چقدر لاغر شدیم بخدا تو نیستی مثل حیون باهامون رفتار میکنه نمیذاره دو دیقه رو زمین بشینیم فقط ازمون کار میکشه کتک میزنه فحش میده ما رو ببر پیش مامان بابام یکدفعه یه بلوایی راه انداخت که ببند دهنت اون مادرته چه فرقی  داره حالا میمیری دو تا طرف براش بشوری سه تا بچه سرش ریخته خسته میشه دیگه نبینم پشت سرش حرف بزنی گریه کردم التمتس کردم بابام با لحن مسخره میگفت بابا جمع کن جمع کن ببینم مسخره بازیا رو وصعیت درسامون که افتضاح بود آخه چجوری درس میخوندیم با کدوم روحیه و اعصاب تابستون شد و ما نمرها ی ده و یازده دوازده کارنامه گرفتیم روزگارمون مثل سگ میگذشت یه شبی که من خواب بودم پاشدم برم دسشویی دیدم صدای پچ پچ میاد فهمیدم پریا یه مردی و اورده خونه باهاش رابطه برقرار کرده بود و داشت مزد کارشو دریافت میکرد اونجا متوجه شدم این علاوه بر زندگی خراب کردن روسپی گری هم میکنه بعد خوشحال گفتم به بابام میگم طلاقش میده ما رو هم میبره پیش مامان بعد یکی زدم تو سر خودم گفتم آخه احمق خنگ بابات تو رو با چشم میبینه داره اب میشی عین خر ازت کار میکشن ککش نمیگزه اصلا این حرف منو باور میکنه الان میگه دریا داستان درست کرده عاشق زنه ام که هست زنه چهار تا اشک بریزه دخلت اومده رفتم خبر مرگم و گداشتم بخوابم به هیچکسم حرف نزدم

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 

مدتی گذشت و برادر پریا از شهر دیگه ای اومد یه مرد ۳۵ ساله متاهل تو خونواده پریا فقط زن داداشش مهربون بود با ما پریا نمیذاشت بهمون نزدیک بشه وقتی میرفتیم اونجا زن داداش اگه بود نمیذاشت ما کار کنیم منو و دارا رو میبرد حیاط پشتی بهمون موز و پسته و آبمیوه و غذای خوب میداد همونجا وامیستاد تا ما خوراکی یا غذامون و کامل بخوریم خیلی دوسش داشتم احساس میکردم مامانمه یه شب آشپزی داشتن آش فاطمه زهرا که بزنه کمرش پیش زن داداشش خوابیدم پریا دوست نداشت ولی الناز راضیش کرد یادمه تا خود صبح گریه کردم براش از مامانم و زندگی قبلمون گفتم اونم پا به پای من گریه میکرد میگفت پریا یه شیاد و هرزه ست میدونی فروشگاه باباتم به نام خودش زده برق از سرم پرید گفت بهش نگوها وگرنه بینمون دعوا میشه نمیذاره دیگه منم تو رو ببینم گفتم نه نمیگم خیالت راحت گفتم تو از مامانم خبر داری چرا دنبال ما نمیاد گفت مامان بابات طلاق گرفتن و بابا حضانت شما رو داره وکیل گرفته جوری صحنه سازی کردن که تو و داداشت خودتون گفتین ما نمیخوایم هرگز مادرمون و ببینیم و قاصی هم اجازه دیدن نداده نوشته مگر به درخواست بچه ها شدت هق هق گریه هام بیشتر شد برای خودمو و دارا آرزوی مرگ کردممحسنم دریا خیلی منو اذیت میکنه حرف گوش نمیده بابام یدفعه گفت جون و دل من میخوای سرشو ببرم بذارم زیر پات میخوای بچه ها من اونجا دیگه صبرم به نهایت رسید پریدم تو حیاط فقط داد میزدم من خودمو میکشم من خودمو شما رو اتیش میزنم من هممون و میکشم داد میزدم دور حیاط میدوییدم و فریاااد میزدم خودمو میکشم همه رو میکشم ای خدای لعنتی تو وجود نداری تو یه دروع بزرگی اگر هستی چرا منو نمیکشی چرا زجرمو نمیبینی صورتم قرمز شده بود بابام و پریا میدوییدن سمتم و یدفعه بیهوش شدم به خودم اومدم دیدم رو مبل دراز کشیدم و بابا سرش و بین دو تا دستاش گرفته گفتم بابا؟گفتم جانم برای اولین بار بعد از مدتها گفت جانم گفتم بابا میشه سرمنو ببری بدارب زیر پای پریا بابا ببر بابا تو رو خدااا سر دارا هم ببر دوتامون و خلاص کن بابا به والله قسم نمیکشم دیگه پریا کثاافت اومد گفتم محسنم تو برو به کارهات برس این با من درستش میکنم بابا اومد حرف بزنه با بوسه لبهاش و بست گفت بیا تو اتاق حرف بزنیم رفت تو اتاق بعد دو ساعت اومدن بیرون (اتاق پریا سه مدل تخت خواب داشت که بعد ها خیلی بعدتررر فهمیدم تخت خوابهاش برای انواع مدل های پوزیشین س.ک.س بود)

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 

مترسگ سر جالیز رفت فرداش پریا دارا و عارف پسرش و برداشت رفت بیرون یک ساعت بعد در زدن باز کردم دیدم برادر پریاست مطمین بودم نقشه ست اومد تو خونه در قفل کرد من پریدم سمت آشپزخونه چاقو رو برداشت به راحتی آب خوردن چاقو از من گرفت چون من زورم بهش نمیرسید منو برد توی همون اتاق و من همونحا تموم کردم مردم 😔😔😔😔😔😔😔😔😔

بیشتر نمیتونم و نمیخوام که توصیح بدم من تبدیل شدم به یا مرده متحرک یه روز جلاد پریا اومد سمتم یه کاغذ گذاشت جلو و با یه خودکار گفت چیزهایی که میگم و مینوسی وگرنه روزگارت سیاهه خودکار و برداشتم دستم میلرزید سیلی محکمی زد تو گوشم که برق از سرم پرید گفت خودکار و درست بگیر تو دستت دوباره زد گفت نشنیدم بگی چشم گفتم چشم بنویست اینجاب دریافلانی فرزند محسن فلانی در تاریخ فلان سال و ماه و روز توسط برادرم دارا فلانی باکرگی خود را از دست دادم گفتم امکان نداره حتی منو بکشی نمینویسم افتاد به جونم منم سعی میکردم بزنمش ولی اون قد بلند و هیکلی بود بچه ها اون روز انقدر کتک خوردم از جون افتادم ولی اون برگه رو ننوشتم گفتم نمینویسمکارم به بیمارستان کشید پریا تکون نمیخورد از کنارم به دکتر گفتم آقا التماست میکنم زنگ بزن پلیس این نامادریمه برادرش بهم تجاوز کرده حالا منو به این روز انداخته میگه باید رو برگه بنویسی برادرت دختریت و گرفته دکتره شوکه شده بود دکتر بدون کوچیکترین معطلی گوشیش در آورد زنگ زد ۱۱۰ پریا رفت سمتش گوشیش و بگیره میگفت اقای دکتر بخدا این دختر من مشکل اعصاب و روان داره هذیون میگه دید دکتره توجه نمیکنع داد و هوار کرد منو میکشید ببره دکتره داد زد نگهبان اومد بردنش بیرون دکتر خیلی مهربون بود دلداریم میداد گفت نگران نباش نمیذارم ببرتت گفتم الان به بابام میگه بیاد گفت خو بیاد من نمیدارم ببرتت پلیس اومد تمام ماجرا رو تعریف کردم از بابامم و پریا شکایت کردم گفتم برادرم دست ایناست تو رو خدا نجاتش بدین گفت فعلا واسه اون نمیشه کاری کرد پلیس رفت تو راهرو دکتره اومد گفت از همین پنجره الان فراریت میدم برو دربست بگیر برو فلان منطقه فلان آژانس اونجا من هماهنگ میکنم ماشین با هزینه خودم ببرتت شهرت خونه مادربزگت و بلدی گفتم آره گفت میری اونجا با مامانت پیگیر شکایت میشی اینجوری اینجا به هیج جا نمیرسی اینجا ایرانه پدر بچشو بکشه اعدام نداره اینجوری که تو میگی این بابات تسخیر زنه ست تو رو میبرن خونه دوباره گفتم چشم چشم میرم بهم پنجاه هزار تومن پول داد یواشکی به پلیسا گفت تا یک ساعت داخل اتاق کسی نره سرم این خانم تموم بشه بهش فشار عصبی وارد شده در و بست و دو دیقه بعد پشت پنجره بود از پنجره آوردم پایین با نگهبانم هماهنگ بود سریع رفتم دربست گرفتم رفتم آژانسی که آقای دکتر گفته بود معرفی کردم خودم و ماشین دادن رفتم شهر خودمون

منتظر معجزه خدام.. :) بازمیشه این در ...صبح میشه این شب ... صبر داشته باش ... :)کسایی که توی تاپیکشون یا امضاشون درخواست صلوات دارن من براشون صلوات میفرستم اما حال ندارم اعلام کنم تا اینجا اومدی یه صلوات مهمونم کن به عشقم برسم:) از این کاربری دونفر استفاده میکنه خانم مارپل بازی در نیارین بگین تاپیک ها فرق داره 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز