امروز عصر رفتیم برای مامانم طلا بگیریم چون که سیزدهم تولدشه من گفتم خودم طلام میفروشم برای مامانم طلا بگیرم من رفتم برامامانم انتخاب کنم بهش پیشنهاد دادم گفتم اینو گفت نه به خواهرت بگو بیاد منو فرستاد تو ماشین به دختر جونش بیاد براش انتخاب کنه حالا مثلاً خیر سرش من میخواستم طلام بفروشم واسش النگو بگیرم جالب اینجاست که از من اصلاً نظر نخواست وقتی که اومد تو ماشین کارشون تموم شده بود بهشون گفتم میشه بریم توی اون خیابون من یه چیزی بگیرم سرم داد بیداد کردم آره تو وقتی نزدیک تولدته مخمو میخوری واقعا دیگه خسته شدم از رفتاراشون دلم پره من فقط النگو دارم پول تو این قدر زیاد نبوده ۵۰۰ هزار تومان باید بدم پول ندارم گفتم خوب طلای من که فروختید ۵۰۰ تومن شاید من بدم گفت آره تو داری روی سرم منت میزاری