دوستان امروز محل کارم یه مارمولک بزرگ اومده بود منم جیغ زدم و زنگ زدم به مرکز گفتم نیرو بفرستین نجاتم بدین اونام اومدن کشتنش منم کلا دلم پر بود بخاطر جریان اون تاپیک قبیلم و بخت و اقبالم نشستم گریه کردم اونام فکر کردن بخاطر مارمولکه ترسیدم اونا که رفتن رییسم اومد در نهایت ناباوری اومده بود برام عنکبوتارو بکشه و تمیز کنه (میگم ناباوری براینکه ما از دیدار اول با هم درگیری داشتیم و من میخواستم برم عدالت اداری شکایت کنم از دستش) گفتم ممنون نمیخوام اومدن برام کشتنش اونم گفت والا دلیل اومدنم اینه که بهم گفتن گریه کردی اومدم گریتو ببینم یعنی میخواستم کلشو بکوبم به دیوار برا اینکه دعوام نشه خودمو مشغول کار کردم اونم هی نمیرفت میچرخید گفت دنبال عنکبوتم یدونه بذارم رو دستت ترستو بریزم بعد با خنده گفت خیلی بدشانسی هر چقدر از اول زندگیت تو ناز و نعمت بزرگ‌شدی اینجا از دماغت دراوردم گفتم‌من بجز مارمولک مشکل دیگه ای ندارم (بجای سه نفر دارم کار میکنم فشار کاری داره لهم میکنه ولی نخواستم بیشتر خوشحال بشه و با دوست دخترش بهم بخندن😔) اخرشم گفت بهت گفتم برو فلان جا لج کردی خودت نرفتی اینجا تنها نمیتونی بمونی باید یه مرد همراهت باشه منم گفتم مشکلی با تنهاییم ندارم اونم یکم نشست دید محلش نمیدم رفت بنظرتون مشکل روان نداره؟چرا باید اینقدر به من ظلم کنه و از ناراحتیم لذت ببره خیلی داغون و ناراحتم فقط خدا منو از دست این ظالم نجات بده
خدا رحمتت کنه
ن اتفاقا انگار دوستت داره این حرفا بهانس
مشکل روحی داره،ولش کن اگه مجبوری کار کنی
طنز بود؟؟؟🤔🤔🤔
شبیه رماناس چقد
دخترخاله مامان همچین صاحبکاری داشت بعد پسره اومد خواستگاری بعد از اینکه کلی اذیتش کرد و بعد از چن ماه بابای پسره مرد و نامزدی رو زد بهم عوضی😐
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
7 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
