فقط میخوام درددل کنم چون کسیو نداشتم اگه حوصله ندارید نخونید:))
من میخوام کنکور بدم امسال پدر مادرم چند ساله طلاق گرفتن به خاطر رفتار خیلی بد مامانم اومدم پیش بابام زندگی کردم چون بابام صبحا نیست تنهام.یعنی یه جوری بین بد و بدتر بدو انتخاب کردم تمام روزای هفته موقعی که تنهام خوبه ولی وای از روزایی که بابام خونه میمونه:)..
امروز داشتم ظرف میشستم دیدم دستکش از همه طرف پاره شده چون مال ۷ ۸ ماه پیشه اومدم دستکش جدید بردارم یه دعوایی راه انداخته که چرا دستکش پاره شده بعد هی میدید من عصبانی میشم انگار خوشش میومد هی گیررر میداد چرا اب بازه ظرف میشوری چرا قاشقو میکوبی رو سینک سینک میشکنه😐چرا شیر ابو اینجوری باز میکنی این تازه امروزشه. یه چیزی تو خونه میشکنه هیچکس حق نداره بهش بگه چون دعوا راه میندازه کلی قابلمه و ظرف و لیوان نو داریم از ۵ سال پیش همینجوری روکشش مونده هیچکس حق نداره ازش استفاده کنه حتی مهمون.یهو نصفه شبی پا میشه میگه فلان قابلمه کجاست با اینکه اصلا نمیخواد ازش استفاده کنه فقط میخواد مطمئن شه سالمه
میگم الان ساعت ۱۲ شب میخوایش چیکار برو بخواب میگه نه باید بدونم کجاست
مهمون اومد خونمون از دستش افتاد یه ظرف شکست انقدددر حرص خورد انقددد حرص خورد ینی کل مهمونا شامو ول کرده بودن میخواستن چسب بزنن به این ظرفه که فقط خفه شه
خودمون باید از بالش و روتختی پاره استفاده کنیم چون نمیذاره نو برداریم واقعا خسته شدم از دستش که انقددددر به مال دنیا وابستس بهشم میگم چرا اینجوری میگه کار نکردی بدونی ینی چی
تو دعوا یهو گفت از دختر شانس نیاوردم هرچی میترسیدم بچم اینجوری نشه سرم اومد بعدم درو کوبید رفت تو اتاق
با اینکه من صبح تا شب تنهام میتونم خیلی کارا کنم ولی نمیکنم دوستای همسن خودم همشون صب تا شب با رفیقاشون و پسرا بیرونن و سیگار و گل میکشن یا پارتی و اینور اونورن یه جوری ام تو روی خانوادشون وایمیسن که شبا ۴ صبحم بیان خونه هیچی بهشون نمیگن بعد این قدر منو نمیدونه میگه شانس نیاوردم از دختر
حتی نمیذاره تا سر کوچه برم یه روز حالم خیلی بد بود تب داشتم رفتم قرص بخرم این زودتر ازمن رسید خونه یه دعوایی راه انداخت با اون حال من میگفت این قرصایی که گرفتی الکیه داری دروغ میگی انقدر سرم داد زد و فوشم داد تو اون حال حالم بد شد کارم به بیمارستان کشید
بهم میگه هیچ وقت نمیذارم ازدواج کنی اگه واسه درس رفتی خارج منم باید ببری باهم زندگی کنیم اگرم اینجا موندی باید همینجا زندگی کنی
امروز تو فکر این بودم برای کنکورم برم یه پانسیون مطالعاتی شبانه روزی که اونجام بخوابم درسم بخونم از اینم دور باشم ولی پیدا نکردم😭 تنها دلخوشیم اینه دانشگاه یه شهر دیگه قبول شم از این سگ دونی برم بیرون که فکر نکنم بذاره برم یه شهر دیگه:)
شاید بگین برو پیش مامانت ولی اون از بابام بدتره به خاطر رفتارا و اذیتایی که تو بچگیم میکرد الان هیچ اعتماد به نفسی ندارم بچه بودم همیشه ورد زبونش این بود که پشیمونم به دنیا اوردمت و کاش تو شکمم میمردی:) خونمون هر دقیقه دعوا بود یه مدتم رفتم پیشش زندگی کنم انقدر ناراحت بود از اینکه پیشش بودم فقط میگفت بگو بابات بیاد دنبالت به دوستاش میگف اره راحت شدم دیگه هی دنبال درس و مشق و دردسر بچه نیستم:) منم رفتم الان بابام فقط پول مدرسه میده مامانمم نمیدونه حتی مدرسم کجاست یا کلاس چندمم:) کاش اگه نمیتونستن از بچشون نگهداری کنن بچه نمیاوردن:)
ببخشید زیاد شد کسیو نداشتم درددل کنم:))🖤