من وهمسرم خیلی همو دوست داشتیم و تو همه کاری با هم مشورت میکردیم و پشت همو خالی نمیکردیم زندگی خوبیم داشتیم و هیچ مشکلی نداشتیم و تصمیم گرفتیم بچه دار شیم
ماه هفتم بارداری شوهرم تصمیم گرفت از کار کارمندی بیرون بیاد و با یکی شریک شه و خودشون دفتر بزنن
و من ازش خواهش کردم من تو نغییر و تحول بزرگیم نمیتونم یه تغییر دیگه ای رو تحمل کنم
شوهرم گفت نگران نباش شاید باد ها پشیمون شم که چرا اینکارو نکردم بخاطر تو و بچه مون بزار این کارو انجام بدم (من خودم هم رشته همسرم بودم و چون باردار بودم شرایط همکاری نداشتم و همسرم مجبور شدن یه خانمی رو استخدام کنن )و این موضوع خیلی برام سخت گذشت (جنبه خانم بودنش اصلا مهم نیستا چون به شوهرم اعتماد دارم )اینکه من باید اونجا بودم ولی با وجود بچه واقعا شرایطشو ندارم
بگذریم
حالا شوهرم کارو شروع کرده
و تموم فکرو ذکرش کاره
و پول دراوردمه
چون مجبوره هر جوری پول دربیاره تا اموراتمون بگذره
شدیم صفر صفر تموم پس اندازمونم با یه بچه صفر کردیم
من هر روز دارم افسرده تر میشم و تحمل کردنش برام تو خونه سخت شده
خودشم چون اوضاع کاربده بخصوص اولش خسته است همش تو فکر و برای ما وقت نمیذاره
آخه من که این همه بهش گفته بودم الان نکنه وقتش نیست تحملش نیست شرایطش نیست
چرا کرد
نمیتونم تحملش کنم
حس اسارت دارم تو خونه
با اینکه با کلی فکرو حساب شده بچه دار شدیم
اما منو با یه تصممیم بجایی رسونده که خودمو هر روز لعنت میکنم
بچم هر روز صدای دعوا و گریه میشنوه
در صورتی که قبلش ما اصلا باهم دعوا نمیکردیم
😭
چجوری زندگی مو نجات بدم!؟