"دیشب بود... وقتی بهت گفتم خواب دیدم... دوتا نور سفید وایستادن دم در... و گفتم یکیش حس کردم بابامه.. اون یکیم دستش شمشیر ذولفقار بود... تنم لرزید از اوردن نام مبارک جدم... علی....
تو خوابم.. شهادتین میخوندم.. و دوست داشتم برم پیششون... زیباترین حسها رو داشتم... صدای عشقم گفتنهای مردی..از دور دستها میمود...زمزمه های عاشقونه سر میداد...با احساس خیسی روی گلوم..هشیار تر شدم..دو تا هیبت نورانی...با زمزمه های عاشقونه تو...دورتر میشدن.... وقتی گلومو بوسیدی بیدار شدم...دیدم چشمات خیسه اشکه...گفتم عشقم...چی شده..چه خواب شیرینی بود..بابام و.... جدم اومده بودن دیدنم...گفتی...اره فهمیدم...زمزمه هاتو میشنیدم.......عاشقتم..بدون تو.... میمیرم... "
دوربین گوشیو تنظیم کردی رو خودمون.. تو اون تاریکی...نور صفحه دوربین جلو رو صورتامون بود...درحالیکه کاملا در آغوشت منو علیتو جا داده بودی.. بوسیدیمونو گفتی..چقدر چهرهات مظلوم شده و فلش زدی.. دوباره... بغلم کردی و سرتو تو گردنم فرو کردی و فلش زدی و دوباره..
گفتی: "بمونه یادگاری"
عشق شیرین است... اینکه حس میکنی یکیو از جنس مَــرد داری که همیشه هواتو داره.. دوستت دارم آقایی🥺🙊♥😭💋🤰🏻