منظورم مامانمه بعد از فوت پدرم رفت ازدواج کرد من بچه بود ۶ سالم بود . وقتی ولم کرد و رفت سواد خوندن نداشتم خیلی بی قراری میکردم برا مامانم تا یه روز عموم اومد برگه ایی که مامانم داخلش نوشته بود من بچم و نمیخوام مال خودتون رو زد تو صورتم منم اون موقع نمیتونستم بخونم اون برگه رو همیشه زیر بالشتم میذاشتم و به امید اینکه یه روز مامانم برگرده من و ببره پیش خودش هر شب میخوابیدم وقتی رفتم کلاس اول وقتی تونستم کامل خوندن رو یاد بگیرم . رفتم اون برگه رو خوندم .
دیدم مامانم منو نخواسته و خیلی نا امید شدم . خیلی سخت بود برام . الن نزدیک ۱۹ سالمه خیلی ساله گذشته و برگشته میخواد من و ببره پیش تودش از نظرتون بهش چی بگم