خدارحمت کنه عموتو عزیزم
من یه زمانی پسرخالمو خیلی دوست داشتم عاشقش بودم
خاله ام همیشه میگف عروس خودمی...وقتی میدیدمش قلبم میخواس کنده شه بس تند تند میزد...وقتی شوهرم ازم خواستگاری کرد خاله ام راحت به مادرم گفت پسرم قصد ازدواج نداره...خیلیییی حالم داغون بود ینی یه چی میگم یه چی میشنوی...دو سه ماه خانواده شوهرم اصرار و التماس میکردن برای ازدواج بامن ولی من کارم گریه بود کارم به قرص خوردن کشید چشمام از گریه قرررمززز میشد خون میشد...تا جایی که مامانم رو زد به خاله ام وقتی حال منو دید و خالم فقط در جوابش گفت روم سیاه خواهر؛پسرم قصد ازدواج نداره
ولی وقتی شوهرم اومد تو زندگیم فهمیدم خدا اتفاقا حواسش هست خیلییی هم حواسش هست...خداروشکر میکنم که پسرخاله ام نشد...برای من یه زمانی بهترین کیس بود...پزشک و خوشتیپ و وضع خوب...ولی الان شوهرم برام بهترینه 
شاید باورت نشه خندم میگیره به وضعیت اون روزام و میگم چقدددررر دیوونه بودم...به موقعش اونی که باید بیاد میاد