از سرکار که برمیگشت از محل کارش تا برسه خونه موقع رانندگی برام ویس میذاشت😭
از همه چی میگفت از کاراش و اتفاقایی که اون روز تو محل کارش افتاده بود تا چیزایی که توی مسیر تا خونه میدید از دلتنگیاش از من از حالش از حالم از آینده امون و زندگیمون از اینکه حتی کیا رو واسه عروسیمون دعوت کنیم😭😭😭😭....با تمام جزئیات برام حرف میزد بهم امید به زندگی و حال خوب میداد😭😭
اما الان فقط من موندمو یه صدا و حرفایی که لحظه به لحظه برمیگردم و پلی میکنم و گوش میدم.... صدا و حرفایی که یه روز حال خوب و امید به زندگی بودن برام، الان شدن بغض توی گلوم و درد توی سینه ام😭😭
شاید فقط زمان بتونه تسکین دهنده این درد باشه، درد نبودنش که تا ابد توی زندگیمه😭💔
