من امروز از خودم متنفرم دوست دارم بمیرم.دیروز بچه ام از من ترسید بغلم نیومد دیگه.خیلی بد سرش داد زدم.انگار داشتم با ادم بزرگ صحبت میکردم.
بعد از دو تا سقط و ۸سال ااتماس به خدا دخترم به دنیا اومد.ولی من فقط چند ماه باهاش خوبو آروم بودم.وبعد از اون همیشه مثل یه وحشی باهاش رفتار کردم.همیشه سرش داد زدم جیغ زدم که نکن دست نزن بخواب چرا نمبخوابی تو همش بیداری منو داغون کرده گه زدی به زندگیم.و مطمعنم خیلی بی لیاقت بودم که خدا بهم بچه نمیداد.
از عذاب وجدان و احساس پوچی و بی ارزشی دیوونه دارم میشم کاش من مامانش نبودم.اون خیلی باهوش و خوشگله خیلی هم مهربونه همه رو بوس میکنه همه رو دوست داره .ناز میکنه.تازگی داره مثل من پرخاشگر و بد اخلاق میشه.خدا کنه مثل من نشه کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم که با بچه ام اینجوری رفتار کردم منی که به همه انتقاد داشتم که چقدر نفهمه نمیفهمه سر بچه داد میزنه .خودم نمبفهمم که بچه اس و واقعا دست خودش نیست.من کنترل خشم ندارم