شیرینی زیاد ب تلخی میزنه عزیزم.
نکن دیگه نکن بزار قدر اون روزهارو  بدونه.
من خیلی خیلی ب خانواده شوهرم محبت کردم.توهین کردن و ب روی خودم نمیاوردم و میخندیدن.حتی مسخره میکردن منو...تا حرف میزدن میگفتن الان باز میخندهه.این قدر توی خودم داغون میشدم ک میشستم قرص آرامبخش میخوردم.شوهرمم عین خیالش نبود.
هرچی خوبی میکردم طلبکار بودن و میگفتن وظیفس.
شوهرمم اصلا پشتوانم نبود.تا اینکه کاسه صبرم لبزیز شد و کلا عوض شدم باهاشون. یخ یخ شدم.
ن بهشون محل میدم ن حرفی میزنم باهاشون.فقط سلام و خداحافظی.حتی دیگه توی صورتشون هم نگاه نمیکنم.
شوهرم و خانوادش میگن دلمون تنگ شده واسه اون روزها.
یادش بخییر.