پارسال کلی دعا کردم دائیم تو کما بود بخاطر توده سرطانیش ...
جوان بود یکسال بود ازدواج کرده بود تازه داشت روی خوش زندگی رو میدید برام برادر بود تا دایی..
اما...
اما رفت خیلی خیلی راحت
روز خاکسپاریش حال غش وجنون گرفتم...
ولی بعد ازظهرش که تو قبرستون قدم میزدم یه حسی اومد سراغم عجیب...
به شدت از خدا تشکر کردم جوری که تا اون موقع شاکرش نبودم و واقعا آرامشی بهم دست داد که تا الان ندیدم
مهم اینه که تو سختی خدارو شاکر باشی وراضی
شاید اونچه تو فکر میکنی به سود ت هست برعکس باعث بیچارگیت باشه وبرعکس