شب همگی بخیر ی دختر 17 ماهه دارم شوهرم قبل به دنیا اومدن دخترم عین پروانه دور من میچرخید ولی الان اصلا و ابدا بهم محبت نمیکنه اصلا راضیه من بمیرم همیم امشب گفت ایشالا بمیری ما یازده ساله ازدواج کردیم انقدر سختی کشیدم توی این مدت که نگو انقدر بدبختی داشت ور شکست شدنش زندان رفتنش بی پولایش پنج سال کار کردم و زندگیمونو جمع کردیم بدهیارو دادیم الان فقط و فقط دخترمونو دوست داره میفهمم اصلا حسی بمن نداره از وقتی به دنیا اومد عوض شد منم به دید ی کلفت و خدمت گزار به بچه و خودش میبینه
خودش تا حالا یکبارم پوشک بچه شو عوض نکرده حتی بلد نیست لباس بچه رو در بیاره خیلی دلم گرفته امشب گفت ایشالا بمیری.... نمیتونم جلو اشکامو بگیرم من ده سااااااال تمام سختی کشیدم رفتم سرکار با جونو دل کار کردم زندگیمونو نرمال کردم
منم این حس رو دارم نه با این شدت ولی قبل بچه عالی بود الان همش بحث داریم
خدارو شکر میکنم بخاطرم دخترم ولی دلم واسه اون روزا که بیشتر قدرمو میدونست تنگ شده قبلا دم به دقیقه از گونه م بوسم میکرد منم همش غر میزدم چقدر بوس میکنی الان اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی بود
توی روز بمن توجه نمیکنه اونوقت انتظار داره شب باهاش بخوابم آخه شما بگید میشه فقط میخاد رفع نیاز کنه از روی محبت نیست انگار من وظیفمه منم این مدلی اصلا دوست ندارم